شما اینجا هستید
قسمت پنجم: بالاخره روز دیدار
ویدا کوهی / نویسنده
صبح جمعه ۲۹ تیر طبق معمول ساعت ۸ از گرسنگی بیدار شدم (اتفاقی که قبل از بارداری هیچوقت برایم نمیافتاد و در این ۹ ماه تقریبا هرروز میافتاد)، یکراست رفتم سراغ یخچال. در یخچال را که باز کردم احساس کردم خیسم. یک هفته به تاریخ زایمان مانده بود و از بس خبری نشده بود، فکر میکردم روز قبل از زایمان تمیزکارم خانه را مثل دسته گل میکند و خودم ترگلوورگل و آماده از زیر قرآن رد میشوم و میروم بیمارستان؛ اما دخترم خودش تصمیم گرفت کی بیاید. کیسه آبش را پاره کرد و گفت من دارم میآیم. صبح جمعهای ساکم را برداشتم و با شوهرم رفتیم بیمارستان. خیابانها خلوت بود، بیمارستان هم همینطور. وقتی رسیدم پرستار گفت دکترت هم اینجاست. انگار همهچیز خودبهخود آماده بود.به دکترم گفتم میخواهم وقتی به دنیا میآید ببینمش. بگذاریدش روی سینهام. وقتی به دنیا آمد بیهوش بودم. آخرین چیزی که یادم هست دکترم به دکتر بیهوشی گفت خیلی حرف میزند یک فکری بکن. نمیدانم از دست خودم ناراحت باشم یا دکترم. وقتی به هوش آمدم همهچیز تمام شده بود. گفتم سالمه، گفتند خیالت راحت. اتاق ریکاوری بدترین قسمت زایمان است. حالت بد است و ولت کرده اند به حال خودت. ولت نکردهاند کاری نمیشود کرد باید بمانی و درد بکشی تا اوضاعت روبهراه شود. ما به ازای درد زایمان طبیعی است که نکشیدهام. در زایمان طبیعی یکمیزان درد زیادی را در فاصله چند ساعت باید تحمل کرد، اما در زایمان سزارین آن درد با شدت کمتر تقسیم میشوم در ۱۰ تا ۱۵ روز بعد از زایمان؛ اما ایکاش برای زنان حق انتخاب قائل باشیم. تمام اطلاعات درست را در اختیارشان قرار دهیم و بهجای اینکه مجبورشان کنیم، آنقدر احترام برایشان قائل باشیم که خودشان برای بدنشان تصمیم بگیرند و نوع زایمانشان را خودشان انتخاب کنند.از اتاق ریکاوری که به بخش آمدم، ظهر بود. سنگین و خسته. با پاهایی که حسی نداشت. دردی که کلا بود؛ اما همه لبخند میزدند و شوهرم با دلسوزی نگاهم میکرد. مثل سربازی که از جنگ برگشته است با پیروزی؛ اما مجروح. صدای اذان میآمد که دخترم را آوردند. پرستار با لبخند پرسید: خوبی مامان جان؟ خوب که نبودم؛ اما بالاخره اینجاست. یعنی این بچه را از شکم من درآوردهاند؟ باورم نمیشد. همینطور نگاهش میکردم. نه. عاشقش نشدهام. چرا میگویند وقتی بار اول بچهات را میبینی عاشقش میشوی؟ او هم مثل تمام نوزادهای دیگر است. گریهاش شروع شد. حالا چطور بااینحالم شیرش بدهم؟ اصلا شیر دارم؟ پرستار خندان گذاشتش روی سینهام که بگوید چطور شیرش بدهم. انگار که غیرممکن است. عجب کاری کردم! چشمهایش بسته است و سرش را به دنبال سینه تکان میدهد. ای خدا چقدر بیپناه است! کاش بتوانم شیرش بدهم. و همهچیز از همان شیر شروع میشود. شیری که هرچه بیشتر میآید مهر هم بیشتر با خودش میآورد.راستش زایمان بزرگترین اتفاق خلقت است. عجیب و دردناک. زیبا هم هست اما حالا که از دور نگاه میکنم، بارها و بارها فیلمهایش را میبینم و با هر تکان و گریهاش قلبم از عشقش ذوب میشود. دلم میخواهد از فیلم درش بیاورم و بویش کنم و فشارش دهم. از اینکه چقدر کوچک بوده و حالا اینقدر بزرگشده. چقدر بامزه بوده و من نمیفهمیدم. زایمان آغاز مادری است و آخ از دنیای مادری. این دنیای سراسر درد و عشق و غصه و شادی.
url : http://www.isfahanziba.ir/node/98561
- دیدگاه جدیدی بگذارید
- بازدید: 4