شما اینجا هستید
نامهها
سوفیا روشنا
وقتی با لباس بافت قرمز تیره، باآنهمه ناشی گری که از خود نشان داده بود، مچش را گرفتم فکر میکردم به این کابوس دهساله خود پایان دادهام. قضیه ازاینقرار است که ده سال است که شنبه اول هرماه برای من ( که میتوان گفت بیکسترین فرد اصفهان هستم ) نامهای میآید که فرستنده آن مشخص نیست. نامه همواره در پاکت کاهی رنگ، به رنگ پاکتهای پستی قدیم پیچیده شده. درون نامه همواره یادداشتی است که هر دفعه تکه و نوشتاری از یک کتاب را در خود دارد. نوشته تایپشده با فونت بی نازنین و اندازه قلم 14 است. تا اینجای کار هیچ مشکلی به نظر نمیآید و حتی میتوان به آن بهعنوان یک تفریح معماگونه نگاه کرد. اما قضیه ازآنجا جدی میشود که در تمامی این یادداشتها که خود پارههایی از کتابها هستند رنگ و بوی تهدید دارند.تهدید پرنس میشکین توسط راگوژین در «ابله» داستایوفسکی، تهدید سوان توسط مادام دوکره سی در «در جستوجوی زمان ازدسترفته» پروست، تهدید کاوه توسط احمد در جسدهای شیشهای مسعود کیمیایی، تهدید جمیله توسط برادرشوهرش در «جمیله» آیتماتف و .... همه و همه نشان دهنده کیـنه شخــص فــرستـنـده نسبت به من بود. تا این اواخر که دیگر این تهدیدها کابوس من شده بود و شنبه اول هرماه از در خانه تا زمانی که نامه را مامور اداره پست بیاورد قــالـب تهی میکـردم و تا دو هفته وضع عصبی اسفباری را تحمل میکردم و شنبه اول هرماه این داستان تکرار میشد.اما شنبه این ماه با حال نزار و ترسان انتظار رسیدن نامه را میکشیدم، از شیشه کتابفروشی میدیدم که دختری پرسان از دیگر کتابفروشها نشانیای را میپرسد و ناگهان با اشاره دست یکی از آنها که کتابفروشی من را نشان میداد به این سمت آمد. بهمحض وارد شدن از دیدن اینکه در دست آن دختر همان پاکت نامه بود ابتدا از ترس خشکم زد و سپس از خشم دچار لرزش شدم و به او پرخاش کردم و سوال پیچش کردم که چرا این کار را با من کرده است و چرا کابوس من شده است و از جان من چه میخواهد. دخترک که از ترس رنگ به رویش نمانده بود گفت که پدرش هفته پیش فوت کرده و وصیت کرده است که شنبه اول هرماه یک نامه از گنجهای که سرتاسر از نامه پر است بردارند و به کتابفروشی شما بیاورند. منتها به دلیل حواسپرتی یا چیز دیگری خاطرش نبوده که نشانی کتابفروشی را قید کند و تنها به اسم کتابفروشی بسنده کرده است. گویی آنقدر برای او بدیهی بوده است که میپنداشته برای دیگران هم به همان اندازه باید شناسا باشد. وقتی موضوع دهساله را برای او شرح دادم دخترک گفت که تنها اتفاقی که ده سال پیش افتاده، فوت مادرم بوده که براثر سقوط کتابخانه بر روی سرش ضربهمغزی شده و به کما رفته است و دو روز بعد فوت کرده است و ازآن به بعد پدرم گوشهنشین شده بود و عمده وقت خود را در همان اتاقی که کتابخانه بود میگذراند. از او به دلیل رفتارم عذرخواهی کردم و او نیز که هنوز از این موضوع گیج و مبهوت بود بهسرعت کتابفروشی را ترک کرد. از آن روز است که هر شنبهای که دیگر نامه نمیآید به این فکر میکنم آیا من واقعا لیاقت اینهمه کینه را نداشتم؟
url : http://www.isfahanziba.ir/node/70807