نکویی هرچند در دوران ریاستش بر مسند «غربیترین» استان کشور با بمبارانها و موشکبارانهای شهری، حلبچه، مرصاد، ورود آزادگان به میهن اسلامی و … دست و پنجه نرم کرده و خاطرات زیادی از همه آن روزهای پرحادثه دارد، اما معتقد است «مرصاد» کامش را بیشتر از همه «تلخ» کرده است. میگوید با وجود همه گفتهها، حرفهای زیادی از این عملیات مانده که هنوز فصل «گفتن» و «خواندن» شان فرا نرسیده است. با «او»، «علیمحمد رضوانی» و «مهدی طاهری» که فرمانداران اصفهانیاش در «اسلامآباد غرب» و «باختران» بودهاند، همراه شدیم و پای خاطراتشان از عملیات مرصاد نشستیم. البته قبل از آن کمی هم از ماجرای رسیدنش به استانداری باختران گفتیم و شنیدیم…
چطور سر از استانداری کرمانشاه درآوردید؟ این انتصاب بدون هماهنگی با شما بود؟
بحث استانداری کرمانشاه از آنجا آغاز شد که از وزارت کشور با من تماس گرفته شد و خبری تحت این عنوان که شما به عنوان گزینه استانداری باختران انتخاب شدهاید، به من داده شد. بالطبع من در آن زمان نه منتظر شنیدن این خبر بودم و نه آمادگی خاصی برای این پست داشتم.
فکر میکنید چرا برای این پست مهم سراغ شما آمدند یا بهتر بگویم چرا یک اصفهانی را برای مدیریت چنین استانی انتخاب کردند؟
براساس ارزیابیهای وزرات کشور به اتفاق دولت وقت و آقای میرحسین موسوی؛ نخستوزیر وقت و با توجه به این که کرمانشاه موقعیت استراتژیکی خاصی داشت، به این نتیجه رسیده بودند که چون ما در گذشته موفقیتهایی در اصفهان داشتهایم، میتوانیم برای این کار انتخاب شویم.
باتوجه به اینکه استانداری باختران اولین تجربه کاری شما در استان دیگر بود، این پست را راحت پذیرفتید آنهم در بحبوبه جنگ؟
نه! برای من سخت بود، چون هم محیط، محیط جدید با فرهنگ و آداب و رسوم متفاوتی برای من بود و هم زمان هم زمان حساسی بود و از طرف دیگر، مشکل خانواده هم مطرح بود. حتی با یکی از دوستان هم که در این خصوص مشورت کردم، در ابتدا توصیه کردند تا آنجایی که میتوانم نروم ولی اگر هم رفتم، حداکثر برای شش و حداقل برای دو ماه برنامهریزی کنم؛ و اینکه سفارش کردند راننده و محافظم را هم از اصفهان ببرم چون آنجا نمیتوانم به کسی اعتماد کنم؛ اما با کمک خداوند، راهی شدم و به جای 6 ماه، نزدیک به شش سال توفیق خدمت در استان باختران را پیدا کردم.
نیرو هم با خودتان از اصفهان بردید؟
شعار من این بود که همه جای ایران سرای من است. آن روز شرایط کشور خاص بود و ما هم دنبال خدمت بودیم. از طرف دیگر وضعیت کارکردن هم وضعیت سختی بود. ما از هر دو گروه نیرو داشتیم؛ هم نیروهای محلی، هم نیروهای غیرمحلی؛ مثلاً معاونت عمرانی من آقای پنجه فولادگران از اصفهان بود، آقای طاهری؛ فرماندار باختران، آقای رضوانی؛ فرماندار اسلامآباد غرب و آقای فراست؛ بخشدار صحنه.
این همزمان شدن بخشی از سالهای مدیریت شما با دوران جنگ تحمیلی چقدر کار شما را تحت تأثیر قرارداد؟
با توجه به همزمانی دوران حضور من در استانداری کرمانشاه (باختران سابق) با اتفاقات مهمی از دوران جنگ تحمیلی، حوادث مهم و عجیبی را طی این مدت تجربه کردیم که یکی از آنها عملیات سنگین و متفاوت مرصاد بود. طبیعتاً تأثیر زیادی بر روی کار من داشت.
غیر از مرصاد چه حوادث دیگری از جنگ را در کرمانشاه پشت سر گذاشتید؟
بمبارانها بود، موشک باران بود، حلبچه بود، ورود آزادگان به کشور بود، بازسازی جنگ بود اما به عقیده من سختترین و پرکارترینش همان عملیات مرصاد بود. البته برای همه اینها خاطرات تلخ و شیرینی دارم و آن روزها لحظاتی پیش میآمد که آدم احساس میکرد خودش است و خدای خودش. آن لحظات، لحظات خیلی شیرینی بود که در موردش همیشه به برخی از دوستان گفتهام: «روزهای خوبی بود اما خدا کنه دوباره تکرار نشه…» خوبیاش به خاطر حالات معنوی و روحی بود ولی به دلیل مشکلاتی که داشت، خدا کند دیگر دیگه تکرار نشود.
خب برویم سراغ مرصاد…
مرصاد عملیاتی بود که در مقابل عملیاتی که منافقان به نام «فروغ جاویدان» راهاندازی کردند، شکل گرفت. تحلیل این افراد این بود که بعد از پذیرش قطعنامه توسط امام خمینی (ره)، جمهوری اسلامی در یک بنبست سخت قرار میگیرد. لذا خودشان را آماده کرده بودند که با پیش آمدن این شرایط بیایند و حکومت را در دست بگیرند. موضوع دیگری که با پذیرش قطعنامه رخ داد این بود که کار نیروهای نظامی ما در پادگانها سبکتر و یک حالت استراحت بعد از جنگ حاکم شد. که همین امر شرایط را مهیا کرد تا منافقان با اطمینان خاطر بیشتری از این وضعیت استفاده کنند.
چرا منافقان از مرز عراق وارد ایران شدند؟ میشود گفت به نوعی بده و بستان سیاسی داشتند؟
به هرحال منافقان سالهای سال به صدام خدمت کرده و در مقابل صدام و اطرافیانش هم در این مدت به آنها امکانات و خدمات زیادی داده بودند. از جا و مکان بگیر تا امکانات و تجهیزات و حتی آموزش بیش از 5 تا 6 هزار نفر به عنوان نیروهای قوی اجرایی عملیاتی که با تعلیمات نظامی سختی که فراگرفته بودند، یک روزه بیایند تا تهران و حکومت ایران را در دست بگیرند. جالب اینجاست در مصاحبه با نیروهایی که در مرصاد بازداشت شده بودند، عنوان شده بود که به این افراد حتی حکم هم داده بودند. حتی برای منِ استاندار هم جانشین انتخاب و حکمش هم زودتر به او داده شده بود.
پس با این اوصاف، مهره اصلی خود منافقان بودند؟
بله خود منافقان بودند و البته با حمایتهای وسیع و صددرصدی عراق که بحث پشتیبانی و لجستیک به خصوص حمایت هوایی هوانیروز با آنها بود. البته این را هم بگویم که صدام نیز برخلاف تعهداتش در قطعنامه، چندین حمله در غرب و جنوب هم داشت که خوشبختانه با تلاش نیروهای ایرانی خنثی شد.
اصلاً چرا پای منافقان در آن شرایط به ایران باز شد؟ به هرحال ما جنگمان با صدام بود و قطعنامه را هم با عراق بسته بودیم…
ببینید منافقان بعد از ماجرای آن ترورهای سهمگین و کشتارهای عظیمی که در اوایل پیروزی انقلاب از خود به جا گذاشتند، جایگاه دیگری در کشور نداشتند… در نتیجه رفتند و خودشان را به عراق فروختند. یعنی ما هیچ گروه مخالف درونی نداشتیم یا کم داشتیم که حاضر بشود با دشمنی که دارد با ملت خودش میجنگد، همکاری کند و دست دوستی و رفاقت بدهد. صدام هم از این فرصت استفاده کرد و با در اختیار گذاشتن همه امکانات و تجهیزات نظامی و شبکه رادیویی و تلویزیونی و تربیت نیرو، سعی در بهره بردن از آنها کرد تا بتواند در فرصتی مناسب زهرش را به کام ایران بریزد. لذا طراحی این حمله کمک عراق به منافقان در راستای رسیدن به اهدافشان بود.
به عقیده شما به غیر از بنبستی که آنها به خیالشان بعد از پذیرفتن قطعنامه، ایران در آن قرار میگیرد، چه تحلیل دیگری میتوانست منافقان را به داخل مرزهای ایران بکشاند؟
آنها از یک طرف فکر کرده بودند چون مردم از جنگ خسته شدهاند، وقتی بیایند، قدرت مردمی به طور حتم همراهشان خواهد بود که عملاً این اتفاق نیفتاد و از طرف دیگر هم این فرصت را زمینهای برای سبک شدن بدنه نظامیشان به حساب میآوردند و پیش خودشان گفته بودند میرویم؛ سنگ مفت و گنجشک مفت. این حمله را انجام میدهیم، اگر شرایط برای ما ایجاد شد و موفق شدیم که چه بهتر، اگر هم موفق نشدیم، این بدنه سنگین شش هزار نفری سبکتر شده است و شر عدهای از سرمان کم میشود. که دقیقاً هم همین طور شد و شاکله جنگیشان از دست رفت. من به شخصه این تحلیلشان را خیلی قبول دارم.
و بالاخره طراحی این عملیات از چه زمانی آغاز میشود؟
این مسائل چیزهایی بوده که درون خودشان بوده و هیچ کس اطلاع دقیقی در مورد آن ندارد.
شما در آن زمان چقدر آماده بودید برای جنگی که از مرزها گذشته شده بود و به سیطره حکومتیتان در باختران رسیده بود؟
یادم هست چند وقتی مانده به این آشوب، گزارشی مبنی بر فعالیتهای منافقان در آن سوی مرزها به ما داده شد و بر حسب معمول در جلسه شورای تأمین استانداری نیز مطرح گردید. در همان جلسه یکی از فرمانداران نظامی که جز اعضای شورای تأمین بود به من گفت آقای استاندار به شما قول میدهم که اجازه ندهم از گردنه پاتاق حتی یک پرنده هم پرواز کند. {پاتاق یک گردنه استراتژیک بین کرند و سرپل ذهاب و در اختیار ارتش بود که میتوانست جلوی نیروهای مهاجم را بگیرد } و ما هم برحسب اعتمادی که داشتیم این موضوع را زیاد جدی نگرفتیم برای همین غافلگیر شدیم. البته خیانت و جاسوسی عواملی در داخل کشور و از بین مجموعه دستگاههای اداری و نظامی و انتظامی و حتی ارتش نیز در این ماجرا بیتأثیر نبود.
یعنی از داخل استانداری هم این جاسوسیها انجام میشد؟
نه از کل کشور و مجموعهها بود. استانداری تصفیه شده بود و آنقدر شرایط کار در آن سخت بود که هر کسی امکان ورود و حتی نزدیک شدن به آن را نداشت. فقط یادم است قبل از مرصاد، عراق یکبار ساعت 10 شب نزدیک استانداری را زده بود و بعد در تلویزیون اعلام کرده بود که استانداری را با خاک یکسان کردهایم. دشمن هم حتی ترس از ورود به مجموعه را داشت.
خب کار تیم شما از کجا شروع شد؟
طاهری: حاج آقا تحت تأثیر مطالبی که در شورای تأمین گفته میشد و به خصوص از طرف نیروهای نظامی مطرح میگردید، دنبال راستی آزمایی قضایا بودند. لذا ابلاغی را به ما دادند و گفتند شما از جانب من مأموریت دارید به اسلامآباد و گیلانغرب و هر جایی که امکان نفوذ دارند، بروید و گزارشی برای من بیاورید. این ماموریتی که حاج آقا به ما دادند چهارم مرداد بود. یعنی یک روز قبل از عملیات فروغ جاویدان که تحت تأثیر آن عملیات مرصاد رخ داد. ما این دستور را که گرفتیم، بی هیچ تعللی به سمت اسلامآباد حرکت کردیم. در اولین اقدام خانواده آقای رضوانی، فرماندار اسلامآباد که در خانههای سازمانی فرمانداری آنجا ساکن بودند را به اصفهان فرستادیم و بعد خودمان با یک وانت پیکان به سمت گیلانغرب حرکت کردیم. به نزدیکیهای پادگان ابوذر که رسیدیم، یک نفر پرید جلوی ما و گفت کجا میروید، گفتیم میرویم داخل شهر. گفت شهر دست عراقیهاست که البته دست منافقان بود. ما همان موقع برگشتیم به داخل پادگان ابوذر و دیدیم فقط یک گروهان کوچک از بچههای ارتش آنجا ماندهاند و بقیه نیروها اعم از بسیج و سپاه و نیروهای مردمی به داخل شهر رفتهاند. این نکته را هم بگویم یک خانم خیلی رشیدهای بود که الان مجسمهاش را در گیلانغرب ساختهاند. این بانو دامنش را پر از سنگ کرده بود و هر کسی که از خط میگریخت با سنگ میزد تا کسی فرار نکند. میگفت مردم باید بایستند و مقاومت کنند. ما آن روز تا ساعت 5 و 6 بعدازظهر در پادگان ابوذر ماندیم. بمباران وحشتناکی بود. ساعت حدود 8 تا 8 و ربع بود که با آقای رضوانی به سر گردنه اسلامآباد رسیدیم و دیدم که عراقیها کمک منافقان، پادگان اللهاکبر را بمباران کردهاند. آنها حتی به کارخانه قند به خیال اینکه نیروهای پشتیبانی کننده سپاه داخل آن است، رحم نکردند و با بمباران آن نزدیک به 60 نفر از منافقان را که آنجا کمین کرده بودند، به هلاکت رساندند.
وضعیت در اسلامآباد غرب به چه صورت بود؟
طاهری: به اسلام آباد که رسیدیم، قیامت خدا را دیدیم. یعنی پیر و جوان، زن و مرد، کودک و بزرگسال هر کدام یک چوب دستشان بود و درحال دفاع بودند. آن موقع آقای رضوانی، فرماندار اسلام آباد پشت فرمان بود. خواست پیاده بشود که من گفتم، شرایط اصلاً شرایط پیاده شدن نیست. زود از کوچه پس کوچهها برویم که به سریعتر به فرمانداری برسیم. داخل فرمانداری محافظی به نام داییچی داشتیم که از بچههای شهربانی آن روز بود. آن موقع فقط این محافظ داخل فرمانداری مانده بود. وقتی ما رسیدیم، جلو آمد و با همان لهجه کرمانشاهی گفت: «شما کجا بودید، شهر افتاده دست منافقان.» تازه ما آنجا بود که فهمیدیم چه اتفاقی افتاده و منافقان وارد شهر شدند.
همه اینها در عرض چند ساعت اتفاق افتاد؟
طاهری: ما صبح که رفتیم اسلامآباد، شهر آرام بود. شاید ساعت 5 صبح از کرند غرب وارد اسلامآباد شده بودند و هشت و نیم که ما آنجا بودیم، دو ساعت قبلش رسیده بودند. دلیلش هم این است که ما وقتی وارد فرمانداری شدیم محافظ ما گفت تمام بچههای فرمانداری ماشینهای فرمانداری را بردند و من فقط ماشین شما را نگه داشتهام. پرسیدم: «شما چرا فرار نکردید؟» گفت: «اینها وقتی آمدند داخل فرمانداری به من گفتند تو اینجا چکارهای؟» گفتم: «آبدارچی.» گفتند: «خب ما با تو کار داریم.» با همه این اوصاف ما هنوزم باورمان نمیشد، واقعاً شهر دست منافقان است، چون عراق برخلاف تعهدش، از اینها پشتیبانی کرده بود تا اگر اتفاقی هم افتاد مدعی باشد که کار کار خود مخالفان حکومتی است.
و بعد از این که باورتان شد منافقان به شهر رسیدهاند، چه اقدامی انجام دادید؟
طاهری: سریعاً از داخل فرمانداری با حاج آقا نکویی تماس گرفتم {تا اون لحظه هنوز تلفنها رو قطع نکرده بودند.} و گفتم چه خبر است. اتفاقاً همان لحظه دوتا خمپاره وسط حیاط فرمانداری خورد و و صدایش به قدری بلند بود که حاج آقا هم متوجه آن شد.
یعنی تا آن لحظه خبری به حاج آقا نرسیده بود؟
طاهری: چرا خبر درگیریها رسیده بود ولی اینکه شهر دست منافقان است را ما به آقای نکویی اطلاع دادیم. که ایشان هم بلافاصله از ما خواستند سریع به کرمانشاه برگردیم.
و حسب دستور استاندار، در آن شرایط نابسامان توانستید به کرمانشاه برگردید؟
طاهری: بله همان موقع حرکت کردیم. در راه برگشت از اسلامآباد به سمت کرمانشاه، بعد از گردنه حسنآباد بودیم که یک گروه از منافقان جلوی ما ظاهر شدند و درب خودروی ما را که یک مینی پاترول بود باز و شروع به بازرسی کردند. آنجا شانس یارمان بود که سلاحمان، کلاشینکف بود، که اگر ژ 3 داشتیم قطعاً ترتیب ما را جور دیگری میدادند. از طرف دیگر لباسمان هم خیلی شبیه به لباس آنها بود که همه اینها دست به دست هم داد تا فکر کنند ما از خودشان هستیم و این ماشین را از جایی برداشتهایم و مثل بقیه ما هم داریم میرویم. وقتی به گردنه چارزبر که بعداً به گردنه مرصاد تغییرنام داد رسیدیم، هوا تاریک و بیتابیهای آقای رضوانی هم بیشتر شده بود و تقاضا میکرد که به داخل شهر اسلام آباد برگردد. من از او خواستم تنها نرود و همراهیاش کنم. با همه این اوصاف، هنوز وخامت اوضاع باورمان نبود که در راه با انبوه ماشینها و نفربرهای منافقان که در یک صف بودند، روبرو شدیم. به آقای رضوانی گفتم ظاهراً وضع برعکس آن چیزی است که ما فکرش را میکنیم و بهتر است که برگردیم. برگشتن ما همانا و تیربار بستن ماشینها توسط هوانیروز همانا. ساعت 11 شب بود که به استانداری کرمانشاه رسیدیم و گزارش اوضاع شهرها را به صورت کامل خدمت استاندار ارائه کردیم.
وضعیت استانداری به چه شکل بود؟ بحرانی بودن شرایط را میشد از آنجا هم حس کرد؟
طاهری: ما ساعت 11 و نیم شب بود که رسیدیم داخل استانداری. حاج آقا در حال گزارش گرفتن از ما بودند که همان لحظه فرمانده لشکر 81 وارد اتاق ایشان شد. موضوع بحث من و استاندار پادگان ابوذر بود و من در حال ارائه وضعیت آن بودم که یکدفعه فرمانده لشکر 81 گفت: «اگر پادگان ابوذر دست منافقان بیفتد، تا خود تهران مهمات دارند.» من که از شرایط آنجا خبر داشتم در پاسخ به ایشان گفتم: «اتفاقاً یکی از افسران رشید شما در پادگان ابوذر، ایستاد و جانانه مقاومت کرد و توانست کل پادگان را حفظ کند.» آنجا بود که این بنده خدا نفس راحتی کشید. آن شب ساعت تقریباً یک و دو بود که {آقای مختار، فرمانده کمیته انقلاب اسلامی و آقای هادی غفاری و چند نفری دیگر از تهران به کرمانشاه آمده و در استانداری بودند } گزارش آمد چندنفر داخل یک سنگر بالای گردنه چارزبر کمین کرده و به هیچ وجه اجازه نمیدهند نیروهای ما بالا بروند. همان موقع بود که این افراد با یک سری نیروهای مردمی تحت فرماندهی سپاه و ژاندارمری و هوانیروز به میدان رفتند.
طبق معمول در همه جای دنیا در این شرایط، مقامات سیاسی با مردم از طریق رسانهها صحبت میکنند. شما به عنوان استاندار استانی که دست منافقان افتاده بود، در آن شرابط نابسامان چطور با مردم ارتباط گرفتید؟
ما وقتی با منافقان روبرو شدیم، وحشت کردیم که اگر اینها بیایند شهر را بگیرند، چه اتفاقی خواهد افتاد و ما باید چه کنیم؟ لذا شرایط برای ما شرایط خیلی سختی بود. واقعاً مردد بودم که در تلویزیون به مردم واقعیت را بگویم یا نگویم. بعضیها میگفتند اگر شما حرف بزنید، مردم روحیهشان را از دست خواهند داد و فرار میکنند و میروند. بگذارید روحیه مردم حفظ بشود. بعضیها هم میگفتند نه باید همه چیز را به مردم گفت. همین شد که برای مشورت به سراغ حاج آقا زرندی امام جمعه رفتم. ایشان معتقد بودند هرطور خودتان صلاح میدانید عمل کنید. از طرفی من آن موقع در یک فضای مردد سیاسی گیر کرده بودم و سخت عصبی بودم و مثل همیشه قدرت تصمیمگیری نداشتم. درست در همان لحظات بود که دو نفر از مدیران محلیام با من ملاقات و تقاضای قرص سیانور کردند. گفتم سیانور میخواهید برای چه؟ جواب دادند که همسرانشان میخواهند در شهر بمانند. برای همین قرص میخواهند که اگر به دست منافقان افتادند، خودشان، خودشان را راحت بکشند. گفتم سیانور ندارم ولی این اتفاق سبب خیر شد که من عزمم را برای ارتباط تصویری با مردم جزم کرده و به آنها راجع به این اتفاقات پیام بدهم. پیش خودم گفتم دلیلی ندارد که چه اتفاقی خواهد افتاد، یا حتی اگر اعتبار ما میرود، به جهنم، باید به مردم واقعیتها را گفت. همین شد که خیلی سریع با مردم از طریق تلویزیون ارتباط گرفتم که خوشبختانه پیام هم خیلی تاثیرگذار بود.
چقدر از پیشروی منافقان گذشته بود که این پیام را دادید؟
هنوز منافقان به تنگه چارزبر نرسیده بودند که من از طریق تلویزیون با مردم صحبت کردم. به طور دقیق در دل جریانات و وسط این اتفاقات بود.
در این پیام به مردم چه گفتید؟
به مردم خبر دادیم که منافقان حمله کردهاند و به داخل استان باختران رسیدهاند. ولی خب اطمینان هم دادیم که نیروهای ما نیز درحال پیشروی هستند و نگران چیزی نباشند. به عقیده من این پیام باعث شد تحول بزرگی در شهر و بین مردم ایجاد شود.
خب این اوضاع به چه شکلی ادامه یافت؟
طاهری: قبل از اینکه ششم مردادماه، آفتاب طلوع کند، حاج آقا که داخل استانداری بود به من گفت شما سری به منزلتان بزنید. گفتم من سپردهام که بچهها به اصفهان بروند ولی ایشان اصرار داشتند که باز شما یک سری به بچههایتان بزنید. وقتی رسیدیم به منزل، هنوز اذان صبح را نگفته بودند. دیدم بچههای من خیلی راحت خوابیدند. بدون هیچ واهمهای. بیدارشان کردم و با اصرار زیاد به منزل بخشدار صحنه بردمشان تا هم خیال من راحت باشد و هم آنها در امان. وقتی برگشتم و رسیدیم کرمانشاه، از ساعت تقریباً هفت ربع کم به بعد کل این جاده پر از ماشین منافقان بود و از طرف دیگر عراقیها هم آنجا را بمباران فسفری یا خوشهای {یکی از وحشتناکترین بمبارانها} کرده بودند. من متاسفانه شاهد این صحنهها بودم و آتش گرفتن خیلی از ماشینها و سرنشینانش را با چشمان خود و از نزدیک دیدم.
با این اوصاف که تعریف میکنید و بحث بمباران خوشهای که به آن اشاره کردید، کرمانشاه تخلیه نشد؟
نکویی: با همه این نابسامانیها اما شهر فعال بود ولی خب یک عدهای رفتند و یک عده دیگر ماندند. و آنهایی که رفتند بیشتر کسانی بودند که افراد آسیب پذیری در خانوادههایشان داشتند اما نیروهای مردمی محکم و پابرجا ایستاده بودند. وضعیت مقاومت مردمی به شکلی شده بود که یکی از نیروهای اداره اطلاعات ما به نام آقای داییچی به من گفت: «آقای استاندار! اغلب جوانهایی که ما به عنوان خوشگذران با آنها برخورد میکردیم، در این وضعیت تجمع کرده و میگویند به ما اسلحه بدهید تا شهر را خالی نکنیم. شما میگویید چه کنیم؟» گفتم: «خب شما وظیفه دارید از ظرفیت این بچهها استفاده کنید.» لذا نزدیک به 40 نفر از همین بچهها و جوانان را مسلح کردیم که بعدها اکثر این افراد از شهدای این عملیات شدند. جالب اینجاست که خیلی از همین جوانهای داوطلب برای مبارزه با منافقان، جبهه هم نرفته بودند ولی وقتی پای منافقان به میان آمد، مردانگی کردند، ایستادند و مقاومت نشان دادند. حتی در مواقع بمبارانها هم خیلیها شهر را خالی میکردند ولی در موضوع مرصاد، کاملاً همه چیز عوض شد.
پس کرمانشاه مثل خرمشهر نبود که خالی از جمعیت بشود؟
طاهری: نه اصلاً مثل خرمشهر نبود. ما بمباران داشتیم، سه شنبه سیاه داشتیم؛ {روزی که 15 نقطه کرمانشاه بمباران شد.} روزی را داشتیم که هواپیماهای عراقی از سطح پایین در خیابانها پرواز میکردند و مردم را به تیربار میبستند اما با همه این اوصاف، قصه حمله منافقان خیلی خاص بود. ما در ماجرای مرصاد، کسی را ندیدیم به خصوص جوانان که شهر را ترک کنند، اما در مورد بمبارانها چرا، شهر را هم خالی کردند و رفتند. استنباط من این بود که مردم در ماجرای مرصاد وقتی احساس کردند، دشمنانشان خائنین داخلی هستند، مقاومتشان شکلی دیگر گرفت.
و چقدر نیرو وارد شهر شد؟
نکویی: خیلی نیرو داشتیم که بیشتر هم مردمی بودند. البته تعدادی از بسیجیها و نظامیهایی که در جنگ بودند و بعد از پذیرش قطعنامه رفته بودند هم با مرصاد مجدداً به جنگ برگشتند.
خب از اسلامآباد غرب بگویید… شهری که در ابتدای صحبتها اشاره شد منافقان قیامتی در آن به پا کرده بودند!
رضوانی: وضعیت اسلامآباد غرب خیلی اسفناک بود. اگرچه زمزمههایش را شنیده بودیم ولی بهتر است بگویم آنچه که از نزدیک دیدم، انگار خود صحنه قیامت بود. زن از شوهر فرار میکرد و شوهر از زن. حتی بچههایشان را در مسیر فرار انداخته و رفته بودند. طوری شده بود که برخی خانوادهها از آن موقع تا چندماه از هم بیخبر بودند. حملاتشان بیامان بود. برق و آب مردم قطع شده بود. مردم اسلامآباد غرب مردمی بودند که با 120 هزار نفر جمعیت در طول دوران جنگ با آن همه بمباران شهر را خالی نکردند ولی حالا با حمله منافقان فرار را بر قرار ترجیح داده بودند. منافقان هر جنایتی که توانسته بودند در این شهر انجام داده بودند و از آدامس تا بهترین تجهیزات جنگی را همراه خود داشتند. منزل ما که طبقه بالای فرمانداری قرار داشت، به مقر فرماندهی منافقان تبدیل شده بود و از ساختمان فرمانداری به عنوان بیمارستان برای زنانشان استفاده میشد. یک بیمارستان هم داشتیم که انگلیسیها ساخته بودند و قدیمیترین بیمارستان بود که آنجا را با مجروحان و مردمی که داخلش بودند، کاملاً به آتش کشیدند. حتی تانکهایی را دیدم که از روی خودروها با سرنشینانشان عبور میکردند و با قیامتی که راه انداخته بودند، همه را زمینگیر کرده بودند. یکی دیگر از جنایاتشان این بود که نیروهای انقلابی را داخل بشکه میانداختند و بعد یک نارنجک خرجشان میکردند و از این طیف کارهای کثیف و جنایتها، فراوان داشتند. یا مثلاً در کرند غرب چندتا از بچههای بسیجی را انداخته بودند داخل یک تانکر آب و درش را بسته بودند. هوای گرم و تابش آفتاب باعث شده بود اینها زنده زنده، پخته شوند. یک پادگان هم بود به نام پادگان امام حسین (ع) مربوط به بچههای نیروی هوایی که متاسفانه به آن هم حمله کردند و اکثر بچههای آنجا را سر بریدند.
این آتشسوزی بیمارستان با مجروحانش، کار مریم رجوی بود؟
رضوانی: نه مریم و نه مسعود رجوی هیچکدام از آن فرماندهانی نبودند که در میدان جنگ حضور داشته باشند. آنها ترسوتر از این بودند که خودشان وارد معرکه بشوند. آن چیزی هم که از آنها میدیدیم، صدای ضبط شدهشان بود که از ضبط صوت خودروهای منافقان پخش میشد. این آتش سوزی بیمارستان اسلامآباد غرب هم کار محمود عطایی بود که فرماندهی عملیات را به عهده داشت. وقتی هم مجروح شد کلت و دوربینش به دست ما افتاد که من هم بعدها در سفر آقای هاشمی رفسنجانی به اصفهان، آنها را به ایشان هدیه دادم.
از نفوذیها هم بگویید… آدمهایی که ضربه فراوانی از آنها خوردید.
طاهری: بله دقیقاً! موضوع دیگری که ما از آن ضربه فراوانی خوردیم وجود افراد نفوذی به سرکردگی فردی به نام اسکندری در شهرهای مختلف استان بود. متاسفانه نفوذیها آدرس بچههای انقلابی را در اختیار این منافقان قرار میدادند و آنها میرفتند و این افراد را به بدترین شکل ممکنی که میشد، میکشتند. به عنوان مثال آدرس خانههای مجروحان جنگی را به گروهشان داده بودند تا بروند و این افراد را داخل خانههایشان به شهادت برسانند.
مردم چقدر خودشان این بحران را مدیریت کردند؟ چقدر همراه مسوولان بودند؟
رضوانی: مردم خودشان خیلی به فکر هم بودند به طوری که به عنوان مثال غالب مواد غذایی را خود مردم تهیه میکردند. یادم هست شب دوم بود سه تا ماشین از ماشینهای مرغداری آمده بود تا بین مردم مرغ پخش کند. من را که پیدا کرد، پرسید: «چه کار باید بکنم؟ این سهمیه مردم است که باید به دستشان برسد.» گفتم: «نظر خودته، میتونی اونها را برگردانی یا اینکه بروی بین مردم آواره پخششان کنی. بالاخره بعد از جنگ یا پولت را میدند یا نمیدند.» که رفت پخش کرد و گفت: «من نه یک ریال از مردم میگیرم و نه در آینده خواهم گرفت.» به عقیده من مردم کمک بزرگی به ما کردند تا در این برهه زمانی جنگ موفق شده و از پس دشمن داخلی برآمدیم. ضمن این که هوانیروز هم واقعاً مردانه کنار مردم ایستاد و جنگید تا اینکه بالاخره بعد از سه روز توانستیم شهر را آزاد کنیم. جالب اینجاست که در عرض این سه روز اسلامآباد سه نفر را به عنوان فرماندار داشت؛ یکی خودم، یکی هم توکلی که منافقان جای من گذاشته بودنش و سومی فرماندار نظامی که هر سه این شهر را اداره میکردند. البته بعد از این سه روز اولین فرمانداری بودم که برگشتم و آن دو نفر دیگر را به مجموعه فرمانداری راه ندادم.
مدیریت نظامی استان به چه شکل بود؟
نکویی: ما از لحاظ رده بندی امنیتی سه دسته شرایط داریم: شرایط سفید، زرد و قرمز. در شرایط زرد ما مسوولیم اما در شرایط قرمز باید فرماندار نظامی تعیین کرد. آن موقع آقای هاشمی رفسنجانی که فرمانده جنگ بودند، شرایط را قرمز اعلام و آقای سرتیپ وحیدی را به عنوان فرمانده نظامی باختران انتخاب کردند. متناسب با این وضعیت در شهرستانها نیز فرمانده نظامی انتخاب شد تا بعد از این که این سه روز همه چیز به حالت اول برگشت. با این اوضاع دیگر رده از ما بالاتر رفت و مدیریت نظامی استان به فرماندار نظامی سپرده شد.
یعنی همکاری شما به چه شکل بود؟
نکویی: ما هم همکاریهایی داشتیم ولی فرماندار نظامی ارتباطش با صیادشیرازی و فرماندهی جنگ و کلاً قصه نظامی جنگ بیشتر بود.
از کمک کردنهای مردم در این شرایط گفتید. چه مصداقهای دیگری میتوانید برای این موضوع بیاورید؟
رضوانی: این کمک کردن فقط محدود به آن چند روز نبود و بعد از پایان عملیات هم ما هرزگاهی شاهد این موضوع بودیم. به عنوان مثال حدود یکی دو هفته بعد، منافقان به داخل یکی از روستاها رفته و از مردم آنجا طلب آب و غذا کرده بودند و این که آنها را هدایت کنند تا برای خروج به سمت مرز بروند. یکی از اهالی روستا به آنها گفته بود این مقدار نانی که شما میخواهید من ندارم ولی اگر صبر کنید میتوانم بروم برایتان مهیا کنم. و فوراً آمده بود به بچههای بسیج خبر داده بود که آنها هم با سریعاً به سراغشان رفته و با آرپیچی آن اتاق را کاملاً منفجر کرده بودند. خلاصه که ما این مدت اتفاقات عجیبی دیدیم. به عقیده من اگر مردم و کمکهایشان نبود، منافقان خیلی راحت به کرمانشاه رسیده بودند و شاید کار خیلی سختتر از آن که بود، میشد.
نکویی: به عقیده من حضور مردم یکی از نکات اصلی این عملیات بود، موضوعی که ما باید روی آن تکیه کنیم. در کل اگر حکومت بتواند در هر شرایطی اعتماد مردم را جلب کند، میتواند جواب دشمن را هم بدهد. همین امروز هم به نظر من کلید حل مشکلات دولت این است که بتواند و تلاش کند اعتماد عمومی مردم را جلب کند.
از فرماندهان سپاه و ارتش کسی به اسلام آباد غرب نیامد؟
رضوانی: فرماندهی عملیات در آنجا به عهده محسن رضایی و آقای اسلامیان بود. روز دوم هم آقای رضایی سؤال کرده بود کسی هست که با موقعیت جغرافیایی اینجا آشنایی داشته باشد و بتواند یک سری اطلاعات در مورد منطقه به ما بدهد. آدرس من را داده بودند و گفته بودند فرماندار هست. بعد من مأمور شدم تا با آقایان رضایی، اسلامیان و اللهکرم به گردنه پاتاق برای بازدید رفته و یکسری اطلاعات به آنها بدهم. با نزدیک شدن به پایان عملیات، آقای اللهکرم گفت من باید به جلو بروم. من هم گفتتم باید بروم شهر را تحویل بگیرم. در نتیجه در فلکه مرکزی کنار شهرداری پیاده و از آنها جدا شدم. همان جا خبرنگاری که از زنجان آمده بود جلوی من را گرفت و پرسید برادر شما از کجا اعزام شدید؟ تا گفتم فرماندار اسلام آباد هستم، میکروفن را پرت کرد آنطرف و پیشانی من را بوسید و گفت جدی میگید؟ گفتم اگر میخواهید باور کنید، بیا تا با هم به فرمانداری برویم. نکته عجیب دیگری که آن روزها دیدم این بود که منافقان قبل از اینکه شکست بخورند به شدت به حاج آقا فحش میدادند… به اسم و به عنوان استاندار باختران. روزی هم که شکستشان اعلام شد، شروع کردند به فحش دادن به رجوی…
از استانهای دیگر هم به کمکتان آمدند؟
نکویی: خوشبختانه کنار این مصیبتها، مدیران و جریانهای اداری ما که هیچ جایی هم اسمی از آنها نیست، شروع به همکاری کردند و به هر شکلی که در توانشان بود به کمک ما آمدند. از وزیر کار و وزیر بهداشت و درمان بگیر تا حدود هشت نفر از استانداران اعم از استاندار کردستان، کرمان، زنجان، مازندارن و … خلاصه که آن روز مدیریت بحران به معنای واقعی انجام شد.
به عنوان استاندار باختران بعد از پایان عملیات مرصاد، بازدیدی هم از این مناطق داشتید؟
خوشبختانه شرایط خیلی زود به حالت اول برگشت. ما بعد از عملیات طی بازدیدهای متعددی، هم برآورد خسارتها را کردیم و هم تلاش نمودیم زندگیهای مردم را در اولین فرصت دوباره راه اندازی کنیم.
خاطرهای از این بازدیدها هم دارید؟
یادم است روز اول حرکت کردیم که برویم اسلام آباد را سروسامان بدهیم. در طول مسیر صحنههای بسیار سخت و مشمئز کنندهای از گورهای دسته جمعی و جنازههایی که روی هم تلنبار شده و کنار خودروهایشان افتاده بودند، دیدیم. به گردنه حسن آباد که رسیدیم، اتاقکی کنار جاده بود که برای اقامت مسافرانی که زمستان از این مسیر عبور میکنند، ساخته شده بود. منافقان اینجا را هم پر از جنازههایشان کرده بودند، طوری که از بوی تعفن آورش نمیشد نزدیک آن شد.
خاطره دیگرم این است که در ورودی اسلام آباد دیوار بزرگی بود که روی آن، این جمله حضرت امام (ره) را دیوارنویسی کرده بودند: «منافقان از کفار بدترند.» همیشه هروقت از آن طرف رد میشدم این دیوار و جمله روی آن، توجهام را جلب میکرد. آن روز که به اسلام آباد میرفتم، حواسم بود که ببینم چه بر سر این دیوار آمده است. اما چیزی که دیدم برخلاف حدس و گمانهایم بود. آن روز دوباره چشمم به این جمله افتاد و با خودم گفتم این منافقان موقعی که داشتند وارد شهر میشدند این دیوار پشت سرشان بوده، آن را ندیدهاند و موقع برگشتن هم آنقدر عجله برای رفتن داشتن که باز فرصت نکردهاند، بلایی سر این دیوار بیاورند.
وقتی هم که به ساختمان فرمانداری اسلامآباد رسیدیم، وضع بدی حاکم بود. نزدیک به 20 سانتیمتر خون کف آنجا جمع شده بود، بوی تعفن آوری میآمد و زخمیهایشان نیز به بالای ساختمان آنجا منتقل شده بودند. وضعیت به گونهای بود که خبر دادیم یک ماشین آتشنشانی برای شستوشوی ساختمان اعزام شود. بعد هم سریع با روسای ادارات جلسه گذاشتیم و گفتیم همه چیز خیلی زود باید سرجای خودش برگردد.
چه میزان خسارت به شهرها وارد شده بود؟
نکویی: خسارتش مثل بمباران و این حرفها نبود و میتوانیم اعلام کنیم که بیشتر خسارتها خسارتهای روحی و روانی بود.
با این همه جنازهای که از منافقان به جامانده بود، چه کردید؟
نکویی: بعضیهایشان که قابل شناسایی بودند را تحویل پزشکی قانونی میدادند و بعد پزشکی قانونی هم با یک سری مسائل اینها را دفن میکرد. سابقهاش هم موجود بود.
در طول آن سه روز باز هم با مردم حرف زدید؟
نکویی: بله ولی خب مهم همان ارتباط اول بود که تصمیم گیری درمودش سختتر بود و گرنه بعدش مدام به مردم گزارش میدادیم، خبر میدادیم و یا اینکه بعدش بازدیدها را منعکس میکردیم. آن دیگر روال طبیعی کار ما بود.
و تا چه زمانی درگیر مسائل بعد از مرصاد بودید؟
خوشبختانه نیروهای اداریمان چه از خود استان و چه از استانهای دیگر به کمکمان آمدند و انصافاً کار عظیمی انجام شد تا شرایط به حالت نرمال برگشت. و الحمدلله بعد از آن هم باب رحمت برای ما باز شد و به بهانه بازدید از مناطق عملیاتی مرصاد، مرتب از استانهای مختلف برایمان مهمان میآمد.
از خاطرات به جامانده از روزهای حضورتان در کرمانشاه، کدامش شیرینی بیشتری دارد؟
نکویی: خاطرات که زیاد است اما یادم است یک قاضی دادگاه داشتیم به اسم آقای واثقی؛ ایشان مادر پیری داشتند که کسی نبود در آن شرایط جنگ و بمباران ازشان نگهداری کند. برای همین صبح به صبح که میشد مادرش را میآورد داخل اتاق ما {که با توجه به شرایط ناامن آن روزها به پناهگاهی در مجوعه استانداری منتقل شده بود.} این پناهگاه هم اتاق استاندار بود، هم اتاق جنگ، هم اتاق شورای تأمین اداری. همه تصمیمگیریها در این پناهگاه انجام میشد. آقای واثقی از من خواستند که گوشهای از این پناهگاه را هم به مادرشان بدهیم. از صبح که میآمد، میایستاد به نماز و عبادت و دائم به ذکر خدا و خواندن قرآن مشغول میشد. پیش خودم میگفتم وجود این مادر در اتاق کار من برکت است و شاید خدا به خاطر او به ما هم رحم کند. جالب اینجاست خیلیها که وارد اتاقم میشدند، فکر میکردند این حاج خانم مادر من است.
از طرف دیگر به بچهها سپرده بودم اگر در سطح شهر پیرمرد پیرزنی میشناسید که تنهاست و پناهی ندارد، بیاوریدش اینجا داخل این پناهگاه. آنقدر امکانات نداشتیم و دستمان خالی بود که بچهها چند نفری از این پیرمرد پیرزنها را با فرغون آوردند و گوشهای از اتاق من اسکانشان دادند. یک روز داخل محوطه استانداری بودم که دیدم محافظم یکی از این پیرزنها را گذاشته داخل فرغون و از روی رمپ پناهگاه بیرون میبرد. سؤال کردم کجا میبری این پیرزن را، گفت دستشویی دارد، من واقعاً یک لحظه متحول شدم و گفتم خدایا به این مردم رحم کن…
اگر بخواهیم درسهای مرصاد را مرور کنیم، شما از چه موارد و نکتههای مهمتری برای ما سخن خواهید گفت؟
یکی این که دولتمردان باید به مردم اعتماد کنند و نظر اعتمادی مردم را بگیرند. هر دولت و هر کشوری اگر از مردم اعتماد نبیند، نمیتواند موفق شود. دوم اینکه ما نباید دشمنانمان را کوچک بگیریم وگرنه به طور حتم رودست خواهیم خورد. سوم اینکه نباید از نفوذ عوامل دشمن در داخل دستگاهها غافل شد و کاملاً آنها را زیرنظر داشت. ما متاسفانه در مرصاد چنین ضربهای را خوردیم. چهارم اینکه هرچه بد بگوییم از گروه منافقان، آنها بدتر از آن هستند. به نظر من اعتمادی که به فضای مجازی و اعتمادی که به خبرهای داخل آن هست، نشان میدهد که این فضاها آدم را گمراه میکنند. درس پنجم هم وحدت مردم است. مردم ما در مرصاد نشان دادند که درک و شعور دارند و قابل اعتماد هستند. آنها تشخیص دادند که دشمنشان، دشمن ملی است لذا همه خطوط سیاسی را کنار گذاشتند و از آشپز تا استاد دانشگاه در میدان نبرد حاضر شدند. ما در مرصاد خیلی سود بردیم که هرکدامشان برای خودش یک دنیاست.