از سالهای دوری از کتاب به اجبار زمانه و دوباره پیوستن به آن با نقشی که ماناست. از عهدی که با طبیعت در دلِ بست و به جمعیت طبیعتیاران رسید و داستان دوستیاش با دوستداران اصفهان تا لذت همراهی و کمک به دوستداران ادبیات کودک و نوجوان، دوستداران زایندهرود و دیگر عاشقان اصفهان … .
در آستانه گفتوگویی که فقط به گواه زمان طولانی است و خستگی در آن بیمعنی، تکهای از پیشگفتار کتاب «قلمرو خط» را که در سال 87 منتشر کرده میخواند: «من اما عاشقتر از او در تمام عمر ندیدهام… این عبارتی است که استاد منوچهر قدسی در توصیف شادروان عباس بهشتیان ـ که همه عمر را بیهیچ مزد و منتی صرف شناختن و شناساندن اصفهان کرده بودـ در مقدمه کتاب «بخشی از گنجینه آثار ملی» بهکاربرده بود. من امروز ادای دین میکنم و آن را به زندهیاد منوچهر قدسی برمیگردانم. من اما عاشقتر از او در تمام عمر ندیدهام….» حشمتالله انتخابی با صدایی آرام و شوقی در چشمان این سطرها را برایم میخواند و حالا وقتی من سیاهه فعالیتها، شمار متنوع کارها و شرح عشقبازیهایش با اصفهان را دوره میکنم دلم میخواهد جسارت کنم و به رسم ادای دین به او و فعالیتهای خودجوش، چندوجهی و داوطلبانهاش این عبارت را به او برگردانم: «من اما عاشقتر از او در تمام عمر ندیدم.»
مردی با قصهها و غصههای ناتمام و رنجها بر دل به کام اصفهان که حالا داستانهای شنیدنی شهرم را در سینه دارد؛ گاهی که تلخی ناگزیر به کلامش میآید مکثی میکند، دستی در موها میکشد و صدایش اندکی بالا میرود، اما نقلهایش همچنان شیرین است و چنان با شوق از اصفهان و رؤیای انجام کاری برای آن میگوید که باورم میآید «آیین چراغ خاموشی نیست.»1 بخشهایی از گفتوگوی ما را با این ناشر مستقل و فعال و کنشگر فرهنگی اجتماعی پرکار و چند سویه اصفهان بخوانید.
از خودتان بگویید. کِی و کجا متولد شدید و کودکیتان چطور گذشت؟
حشمتالله هستم فرزند شاهبیگم و سیفاله هر دو اهل روستای اسماعیلترخان مبارکه؛ محل تولد بروجن به تاریخ اول فروردین ۱۳۳۳ در اتاق رو به آفتاب خانه صاحبجان کنار چشمه خینی.از بروجن چیزی در خاطر ندارم. کهنترین خاطراتم مربوط به 4-3 سالگی از خانه نوسازمان در سهراه حکیمنظامی محله علیآباد است، که همیشه نامش تحتالشعاع محله حسینآباد بوده است. در مورد نام خانوادگی، آنچنانکه عموی بزرگم میگفت: حدود سال ۱۳۰۸ مأمور ثبتاحوال به روستای پدری ما میآید و درحالیکه روی تشکچه کنار منقل در خانه کدخدا نشسته بوده و مردان بزرگ فامیل و خانوادههای متعدد برای گرفتن شناسنامه آمده بودند، از پدربزرگم میپرسد لقب شما را چه بنویسم؟ پدربزرگم که موضوع را خیلی جدی نمیگرفته میگوید یکچیز انتخابی بنویسید و آن مرد هم که انگار سرش حسابی داغ بوده مینویسد: «انتخابی» و همین باعث شد که ما انتخابی بشویم.
ریشههای علاقهمندی به کتاب از کجا در شما شکل گرفت؟
در دبستان تمام معلمهایم برایم یکسان نبودند. معلم کلاس اولمان مرحوم صلاحی خودش خوشنویس بود و در ضلع جنوبِ شرقی میدان جلفا مغازه داشت. او روی خط من اثر گذاشت که نسبتا خوشخط باشم. معلم کلاس چهارم آقای معمار مرد روشنبینی بود، مرا به کتاب و روزنامه خواندن علاقهمند کرد. کلاس چهارم بودیم که آبونمان یک مجله شدیم. قیمتش 5 ریال بود، ولی ما برای 6 ماه با 10 تومان آبونه میشدیم.
از همان زمان هم تقریبا به کتاب خواندن علاقهمند شده بودم. در مدرسه کتابخانه نداشتیم، ولی من با رمان و داستانِ بلند، با پاورقیهای همان مجله آشنا شدم. یکی از قدیمیترین پاورقیها، پاورقی «گُرد امیرخیز» بود درباره ستارخان قهرمان مشروطه که باعث شد من آرامآرام به کتاب و بهویژه تاریخ بیشتر علاقهمند شوم. یادم هست همان سالها یعنی کلاس پنجم و ششم کتابهای «شاهنامه»، «اسکندرنامه»، «امیرارسلان» و حتی «سهتفنگدار» اثر الکساندر دوما را که از کتابهای پدرم بود، خواندم. اگرچه چیز زیادی از آن نمیفهمیدم، ولی میخواندم. به خواندن معتاد شده بودم. یکبار تابستان خانه خاله مادرم که پسرش معلم و روزنامهخوان بود، طاقچهپوششان که روزنامه تاشده بود و رویش چرخخیاطی قرار داشت، توجهم را جلب کرد، یواشکی چرخ را برداشتم و نشستم تا ظهر روزنامه را خواندم و دوباره چرخخیاطی یا چراغ لامپا را سرجایش گذاشتم.
طبیعت و طبیعتدوستی چطور در شما ایجاد شد؟
من از نوجوانی به طبیعت علاقه داشتم و تمام تابستانها را به روستای پدریام اسماعیلترخان کنار رودخانه زایندهرود میرفتم که در پیشگفتار کتاب پابهپای زایندهرود هم درباره این علاقه نوشتهام. البته فعالیتهای پیشآهنگی هم در این علاقه مؤثر بود، اما علاقه به زایندهرود ویژه بود. احتمالا تابستان سال 48 بود، وقتی پدر و مادرم به مشهد رفته بودند و خانه را به من سپرده بودند، موتورسیکلت پدرم را برداشتم و رفتم دنبال اینکه ببینم گاوخونی کجاست و این زایندهرود به کجا میرود؟ ورزنه را پیدا کردم و سراغ گاوخونی را گرفتم. یک جاده خاکی را آنسوی رود نشانم دادند، همان اول که از ورزنه رد میشدیم به یک مزرعه هندوانه میرسیدیم، 5 ریال دادم و دو عدد هندوانه گرفتم و در خورجین گذاشتم و ادامه راه را گرفتم و پیش رفتم. به شمال گاوخونی و آخر کوهسیاه رسیده بودم، ارتفاع و انبوهی نیزار اجازه نمیداد آب گاوخونی دیده شود. باید پیشتر میرفتم تا گاوخونی را ببینم و آرزو را دربرگیرم، یکدفعه بنزین موتورم تمام شد و در بیابان برهوت گیر افتادم. نزدیک ظهر تابستان بود و اثری از هیچ آبادی نبود. فکر کردم هیچچیز بهتر از برگشت نیست. باید در آن گرمای ظهر پیاده میآمدم و موتور را هم با خودم میکشیدم. جاده هم جاده شوسه درستوحسابی نبود. ناگهان از دور گردوخاک ماشینی پیدا شد، به دادم رسید و از داخل باک مقداری بنزین کشید و من توانستم خودم را به ورزنه برسانم و یک شیشه بنزین بخرم و در باک بریزم و برگردم. خلاصه که عشق به شناخت زایندهرود و علاقه به این دستکارها در تمام طول زندگی با من بوده و هنوز هم تمام نشده است.
دوران تحصیل کجا و چطور گذشت؟
مرا به دبستان پیشوا در محله سنگتراشهای جلفا بردند. از زمان اواسط دبستان عضو رَسَد پیشآهنگی و کلاس اول دبیرستان عضو سازمان جوانان شیروخورشید سرخ شدم، دبیرستان شاهعباس در خیابان نظر و حاصلش آنکه وقتی در تابستان 1347 مشهد بودم و زلزله گناباد اتفاق افتاد، با هزار التماس خود را برای امداد به خواف گناباد مرکز زلزله رسانیدم.
من در دبیرستان شاهعباس وارد دسته پیشآهنگان سیار شدم و چون پایان سال اول، مربی پیشآهنگی ما از آن مدرسه رفت و من آن زمان «پایور» دسته بودم، در سال 48 دوره مقدماتی مربیگری را در پیشآهنگی دیدم و احتمالا جزء جوانترین کسانی بودم که دوره مقدماتی و دوره تکمیلی پیشآهنگی و همینطور دوره عالی یعنی «وودبج» را دیدم. همچنین اولین پیشآهنگی بودم که در اصفهان با گرفتن 6 نشان لیاقت پیشآهنگ کاردان شدم. بعد به 18 نشان رسید و پیشآهنگ ممتاز شدم. پیشآهنگان ممتاز نشان ممتاز را از دست ولیعهد میگرفتند، ولی این مقارن زمانی بود که کمکم کله من بوی قورمهسبزی میداد و چندان رغبتی به گرفتن این نشان از دست ولیعهد نداشتم و در این مراسم شرکت نکردم. نشانهای لیاقت بعد از گذراندن دورههایی داده میشد که شبیه کارگاههایی بود که امروز برگزار میشود و افراد با یک فن، حرفه یا هنری در حد مقدماتی آشنا میشدند و بعد میتوانستند امتحان دهند و نشان لیاقت بگیرند. مثلا رشتههای عکاسی، نجاری، لولهکشی، برقکشی، کمکهای اولیه، آتشنشانی، امداد، کوهنوردی، آمادگی بدنی، تیراندازی، ماشیننویسی، خیاطی، آشپزی، باغبانی و رشتههای ورزشی.
سازمان پیشآهنگی تنوع فعالیت زیادی داشته، از دیگر تجربیاتتان بهواسطه عضویت در این سازمان و تأثیراتش بر شخصیتتان در آینده بگویید.
سازمان ملی پیشآهنگی ایران با استفاده از تجربیات پیشآهنگی جهان، تشکیلات غیرسیاسی ارزشمندی برای پرورش کودکان، نوجوانان و جوانان بود و من بخش مهمی از مسئولیتپذیری، انساندوستی، میهندوستی، یاریگری، انضباط، قدرت رهبری، مشارکتپذیری و کنشگری اجتماعی را بهواسطه تجربه پیشآهنگی به دست آوردم و مدیون کار در آنجا هستم. علاقهمندی به آثار تاریخی هم در همان دوران برایم اتفاق افتاد.
از طریق پیشآهنگی برای اینکه راهنمای گردشگری باشم به سازمان جلب سیاحان معرفی شدم و توانستم افتخار شاگردی استاد بزرگی مانند زندهیاد دکتر هنرفر را پیدا کنم. آن زمان سازمان جلب سیاحان بهنوعی بهجای سازمان میراث فرهنگی و گردشگری امروز بود. خانه شماره دو پیشآهنگی هم پشت هتل عباسی قرار داشت که بعدها در طرح توسعه هتل به آن الحاق شد، ولی ما در همانجا دوره آشنایی با آثار تاریخی و راهنمای جهانگردی را دیدیم.
پیشآهنگان چه کسانی بودند؟ لزوماً محصل؟
بله. عموماً محصل بودند. پیشآهنگی آن زمان در سه مقطع شکل گرفت. آن موقع بچهها در دبستان لباسی به رنگ لباس ارتشی میپوشیدند و رسد و جوخۀ پیشآهنگی داشتند. در دبیرستان لباسشان شبیه لباس نیروی هوایی بود و به نام دستۀ سیاران شناخته میشدند. من در اصفهان جزء اولین کسانی بودم که دورۀ پیشآهنگ دریایی را در قلمگودۀ بندر انزلی دیدم. از اولین کسانی هم بودم که دورۀ پیشاهنگ هوایی دیدم. ما در این دورهها با انواع قایقرانی، ناوبری دریایی و اصول پرواز آشنا میشدیم و دورۀ پرواز با هواپیمای گلایدر را دیدیم. یک دورۀ یک هفتهای میدیدیم و پرواز را در کنار خلبان با رعایت اصول ایمنی تجربه میکردیم.
به عنوان روش زندگی، به پیشاهنگ گفته میشد: «روزی یک کار نیک انجام بده». این ممکن بود شعار باشد، ولی تکرار هر روزهاش اثرگذار بود. البته شعار پیشآهنگان «آماده باش!» و شعار پیشآهنگان سیار «خدمت کن» بود. یک اصل آموزش مهم دیگر هم به اسم ۱۲ منش داشت به این ترتیب: شرف و امانت، پاسداری، یاری و نیکوکاری، برادری، ادب، شفقت به حیوانات، خوشرویی، صرفهجویی، پاکی و راستی، پرهیزکاری و شجاعت. اینها بخشی از چیزی بود که اخلاق و منش یک آدم را میساخت و من فکر میکنم چکیدۀ همۀ ادیان و آیینهای الهی و انسانی همین است و هیچ آیینی به خلاف این منش و روش توصیه نمیکند.
تجربه خاص و ویژهای از پیشآهنگی دارید؟
ازآنجاییکه من در آن سالها شاید بیشترین امتیاز را در بین پیشآهنگان اصفهان داشتم، بهعنوان یکی از پیشآهنگان برگزیده کشور برای اجتماع پیشآهنگان مسلمان در مکه انتخاب شدم. در تابستان آن سال یک اردوی یکماهه در تهران در اردوگاه منظریه دیدیم که در آن با زبان عربی و جزئیات مباحث حج آشنا شدیم. ما یک سفر 66روزه در آذر و دی ۱۳۵۲ به عربستان رفتیم. در سه گروه ۲۰نفره در شهرهای جده، مکه و مدینه مستقر شدیم. بیش از یک ماه تا موسم حج مانده بود و ما در مکه به بِعثه (اوقاف) مراجعه کردیم و پرسیدیم چه خدمتی میتوانیم اینجا انجام دهیم. مسئول بعثه گفت بزرگترین مشکل این است که حاجیها در اینجا براثر ناآشنایی و ازدحام گم میشوند و اگر شما بتوانید راهنماییشان کنید، خیلی مؤثر خواهد بود. بنابراین ما تصمیم گرفتیم نقشه شهر مکه را تهیه و محل استقرار کاروانهای حجاج ایرانی را از طریق مُطوِفین ازجمله حسنجمال (که نقش تورگردانهای امروزی را داشتند) روی نقشه مشخص نماییم. در شهر جایی برای فروش نقشه نبود، برای گرفتن نقشه سراغ اداره شُرطه (پلیس) رفتیم که گفتند نمیتوانیم نقشه را به خارجیها بدهیم، باید اوقاف درخواست کند که یک روند مکاتبات بوروکراتیک طولانی میشد. ما هم شروع کردیم کروکی قسمت اصلی مکه را به شکل دستی تهیه کنیم. زیرا یکی از مواردی که در پیشآهنگی یاد میگرفتیم، تخمین مسافت و جهتیابی و نقشهکشی بود. برای این کار نقشه را روی چهار مقوای 100 در 70 کنار هم روی دیوار سالن بعثه چسباندیم و شماره کاروانهای حجاج را بر اساس نشانی که از مطوفین گرفته بودیم، روی نقشه با پونز پیاده کردیم. یادش بهخیر آقای علی هاشمی آن زمان معاون سازمان پیشآهنگی بود. قرار شد ما با لباس پیشآهنگی و دستمالگردن به رنگ پرچم سه رنگ به استقبال حجاج برویم. بین خودمان پستهای 8 ساعته گذاشته بودیم که در تمام طول شبانهروز این استقبال ادامه داشته باشد. در محل «میقات حُدیبیه» به استقبال حجاج میرفتیم و به زبان فارسی میگفتیم: من پیشآهنگم، ایرانیام، اگر احیانا گُم شدید به جای مراجعه به شُرطهها به ما مراجعه کنید. فقط خواهش ما از شما این است شماره کاروان و اسم حملهدار و مُطوف را که روی کارت یا کاغذ نوشته، همراه داشته باشید.
من اولین بار و شاید تنها باری که نزدیک به 60 ساعت بیدار ماندم و سه شب نخوابیدم همانجا بود: در مشعر و مِنا و عرفات، که حُجاج بعد از قربانگاه یا رَمیِ جَمَرات گم و سرگردان میشدند و ما آنها را به چادرهایشان میرساندیم. بهاینترتیب من در 19 سالگی به حج رفتم که حج بسیار لذتبخشی هم بود؛ چون هم همراه با خدمت به خلق بود و هم من قبل از رفتن، کتاب حجِ شریعتی و خسی در میقات آل احمد و کتابی عرفانی فکر میکنم به اسم مناسکالسالکین را خوانده بودم. کتابهایی که آن زمان سخت میشد پیدایشان کرد.
از کی به کتابهای سیاسی و اجتماعی علاقهمند شدید؟
از اواسط دهه 40 کتابخوان شده بودم و به کتابخانه فرهنگ در ضلع جنوب غربی مدرسه چهارباغ میرفتم. از همان زمان کتاب خریدن را هم با رمان خواندن شروع کردم. با رمانهای ابتدایی، پلیسی، عامهپسند و… ولی از سال 50 کمکم کتابخوان جدی شدم و تا حدی بینش سیاسی پیدا کردم و در سال 54 آدمی بودم که دیگر نمیتوانستم نسبت به مسائل اجتماعی اطرافم بیاعتنا باشم، بنابراین نگاهی انتقادی به همهچیز پیدا کرده بودم.
در دانشگاه چه خواندید؟
راستش من دبیرستان را نیمهکاره رها کردم و رفتم دنبال کارِ کارگری… بعد از خدمت سربازی تصمیم گرفتم تحصیلات نیمهکاره را تمام کنم و به دانشگاه بروم. آن زمان برای دانشگاه ملی که دانشگاه معتبری بود، فقط حق انتخاب یک رشته را داشتی و آنهم انتخاب اول. یادم است بعد از امتحان کنکور دانشگاه ملی سه برابر ظرفیت برای مصاحبه دعوت کرده بود. مصاحبهکنندگان هم اساتید بزرگی بودند. مصاحبه طولانی بود و با تعداد انتخابهای محدود میخواستند ببینند چرا تو فلان رشته را انتخاب کردهای؟ از من پرسیدند چه کتابی خواندهای، آن زمان زمینه جامعهشناسی و در آستانه رستاخیز آریانپور را خوانده بودم. کتابی که بهسختی پیدا میشد. همچنین کتابهای زیادی در حوزه مردمشناسی و جامعهشناسی خوانده بودم. درنتیجه نمره مصاحبهام خوب شد و جزء اولینها بودم و در رشته جامعهشناسی مشغول به تحصیل شدم.
تحصیلاتتان در دانشگاه به زمان انقلاب و انقلاب فرهنگی خورد، باتوجه به این تعطیلی چه مسیر کاری را تجربه کردید؟
بعد از انقلاب، در فروردین 58 دانشگاهها باز شد تا پایان بهار 59 که با بحث انقلاب فرهنگی دوباره تعطیل شد. با تعطیل شدن دانشگاه چون متأهل بودم، باید دنبال کاری میرفتم. کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانانِ اصفهان آن زمان اعلام کرده بود کارشناس استخدام میکند. آنوقت زمان نخستوزیری شهید رجایی و بحث مقابله با مدرکگرایی داغ بود و ملاک کارشناسی مدرک نبود، بلکه کاربلدی بود. یک امتحان سخت میگرفتند که من در آن قبول شدم. و چون بیش از بقیه ادبیات کودکان و نوجوانان میدانستم، مسئولیت آموزشِ ادبیات کودکان ونوجوانان به بقیه کارشناسان هم به من محول شد.
خلاصه به کتابخانه شماره دو مقابل بیمارستان کاشانی رفتم، ولی زیاد آنجا ماندگار نشدم و دلم میخواست کتابدار روستایی شوم. از زمانی که کتابهای صمد بهرنگی و علیاشرف درویشیان را میخواندم و بهویژه از اوایل دهه ۵۰ که مناطق محروم سیستان و بلوچستان را دیده بودم و در آنجا با یک کتابدار روستایی آشنا شده بودم، مترصد فرصت بودم. همسرم، بهجت قریشی که همراه همیشگیام است، آن زمان در شهرضا دبیر آموزشوپرورش بود و بالاخره من توانستم یک لندرور از کانون تحویل بگیرم و کتابدار روستایی منطقه شهرضا تا بروجن و مبارکه شوم با روزی دهچهارده ساعت کار، یکی از بهترین دوران زندگیام بود.
طی مدتی که کتابدار روستایی بودید، چه فعالیت خاصی انجام دادید؟
در آن زمان در فاصله یکسال تحصیلی بیش از شصت کتابخانه در بیش از ۴۰ روستای آن منطقه تشکیل دادم. صبح زود قبل از آفتاب بلند میشدم، قابلمه غذای کوچکی را که همسرم برایم آماده کرده بود برمیداشتم و از آخرین روستا مثلا قمیشلو و حوضماهی یا سفیددشت بروجن شروع میکردم و شبهنگام برمیگشتم. یادم هست در فصل بهار که روزها طولانی میشد ۱۴ تا ۱۶ ساعت کار میکردم. در فاصله یک ماه کتابها را عوض میکردم و بچهها را به کتابخوانی بیشتر تشویق میکردم. ۲۵۰۰ تومان حقوق میگرفتم، حقوقی بود که مرحوم بازرگان در سال ۵۸ برای کار دیپلمهها تعیین کرده بود. سال دوم وقتی کتابدار روستایی شدم 10درصد یعنی ۲۵۰ تومان به حقوقم اضافه شد. همسرم هم از آموزشوپرورش نزدیک به ۵۰۰۰ تومان حقوق میگرفت و ما دو اتاق اجارهای به ماهی ۱۰۰۰ تومان داشتیم و یک فرزند، بنابراین حقوق ایشان برای کل مخارج زندگیمان کافی بود و من با بیشتر حقوقم از کتابهای کانون میخریدم و به کتابخانهها و مدارسی میبردم که میرفتم. به بچهها میگفتم قصه بگویید و کتاب جایزهبگیرید. بعضی از بچهها به نوشتافزار نیاز داشتند و من بخشی از حقوقم را نوشتافزار، وسایل نقاشی و حتی کفش ورزشی میخریدم و برایشان میبردم. یکی از بهترین دورههای زندگیام همین یک سال و اندی بود که کتابدار روستایی بودم. کاش این فرصت را از ما نمیگرفتند.
از کی به کار نشر کتاب روی آوردید؟
بعد از بیکارشدن از کانون، با پیکان پدرم مسافرکشی میکردم. سال ۶۲ به تهران کوچ کردم. از سال ۶۸ دو سالی در یک شرکت ساختمانی در تهران مشغول به کار شدم.
تا اوایل سال 70 که آقای علیعسگری یکی از دوستان دوران دبیرستانم به سراغم آمد تا برای نشر مجموعه کتابهای «کنگره بزرگداشت اصفهان» مرا به کار دعوت کند. البته کنگره بزرگداشت اصفهان برگزار نشد، ولی خوشبختانه کتابهایش به همت دبیر کنگره آقای دکتر فضلالله صلواتی منتشر شد و شهرداری اصفهان هم در زمان آقایان مهندس عظیمیان و مهندس جوادی پشتیبانش بودند.آن زمان هنوز نشر رومیزی نیامده بود و کتابها به این شکل تایپ کامپیوتری نمیشد. بلکه با دستگاه لاینوترون تصویرش به شکل طومارهای روی کاغذ عکس چاپ و بعد ورقورق چیده و صفحهبندی میشد. چند تا از کتابها را به من نشان داد. متوجه شدم کتابها تعدادی غلط تایپی و ویرایشی دارد. مطرحکردم. بعدازاین بود که من را به کار دعوت کرد و دوباره با خانوادهام به اصفهان برگشتم. آمدیم اصفهان و با ویرایش کتابهای مجموعه کنگره، کار در انتشارات گلها را شروع کردم.
اولین کتابی که صفحهآرایی کردید خاطرتان هست؟
فکر میکنم از اوایل یا اواسط سال هفتاد یک نرمافزار فارسی غیر از «وُرد» به بازار آمد و در دفتر انتشارات گلها با آن برنامه مشغول کار شدیم. اولین کتابی که علاوه بر ویرایش من بر صفحهآرایی آن نظارت داشتم کتاب آشنایی با شهر تاریخی اصفهان اثر زندهیاد دکتر لطفالله هنرفر بود. میشود گفت اولین کتابی که در اصفهان شناسنامهاش بهصورت یک صفحه حقوق کامل تنظیمشده، بهاحتمالزیاد همین کتاب است. در آن زمان معمولا در کتابها نام نویسنده و ناشر میآمد، ولی اثری از نامهای دیگر نبود و این کتاب از اولین کتابهایی بود که نام ویراستار، صفحهآرا، عکاس، حروفنگار، لیتوگراف، چاپخانه، صحاف و… در آن آمد.
انتشارات نقش مانا کی و چطور شکل گرفت؟
از سال 73 ما به دنبال این رفتیم که جداگانه برای خودمان کار کنیم و من درخواست مجوز نشر دادم. 4 ـ 3 سال طول کشید. تا سال 77 که مجوز انتشارات نقش مانا را گرفتیم.
البته کار خدمات نشر مانا را که آمادهسازی کتاب و نشریات بود، از سال 74 شروع کردیم، ولی انتشارات نقش مانا رسما از سال 77 آغاز به کار کرد و از اولین نشرهایی بود که برای خودش یک سازمان نشر کامل داشت. حداقل 5 نفر کارمند داشتیم در دفتر کاری مستقل و برایشان بیمه رد میکردیم. حروفچین، نمونهخوان، صفحهآرا و ویراستار فنی و ادبی و محتوایی و نسخهپرداز داشتیم و بهاینترتیب مجموعه کار نشر را در اختیار میگرفتیم. در انتشارات نقش مانا بیش از 200 جلد کتاب آمادهسازی، ویرایش و صفحهآرایی کردهایم. علاوه بر کتابهای نشر مانا نیز برای خیلی از ناشران اعم از دانشگاهها، مؤسسات و انتشاراتیها و… کتاب آمادهسازی کردهایم.
در انتشارات نقش مانا از اصول خاصی هم پیروی میکردید؟
در انتشارات نقش مانا تلاش کردیم علاوه بر دقت و صحت کار، آنچه را که ناشران و کتابفروشان بهعنوان اخلاق حرفهای این قشر برای ما باقی گذاشته بودند تقویت، رعایت و به دیگران منتقل کنیم. کسانی که با ما همکاری داشتند یا پیش ما کار یاد گرفتند و رفتند، بعدا جزء بهترین افرادی بودند که مؤسسه انتشاراتی دایر و کار کردند و افراد صاحبنامی شدند. البته این را هم بگویم ما چون مغازه و کتابفروشی نداشتیم، تولیدکننده خوبی بودیم، ولی قطعا آخرین رتبه را در فروش داشتیم و یک انتشارات ناقص بودیم. درنتیجه باید بگویم من در اقتصاد نشر، آدم ناموفقی بودم، شاید رتبه آخر.
چه شد که در شکلگیری کتاب «قلمرو خط» مشارکت کردید؟
انجمن خوشنویسان اصفهان تصمیم گرفته بود آثار نزدیک به 200 نفر از خوشنویسان را چاپ کند. استاد مهدی فروزنده که آن زمان مدیر انجمن بود و در برنامهای باهم آشنا شده بودیم با اعتمادی که به کار ما داشت آن کتاب را به ما واگذار کرد. وقتیکه آثار آمد من دیدم اگر ما این کتاب را فقط با تعدادی خط معاصران به اسم «قلمرو خط، برگزیده آثار خوشنویسان اصفهان» چاپ کنیم، پس تاریخ عظیم خوشنویسی اصفهان چه میشود؟ مثلا اگر ما از کار استاد فضائلی و استاد معین شروع کنیم و تا خوشنویسان جوان معاصر جلو بیاییم، اینکه تاریخ خط اصفهان نمیشود. گفتم اگر اجازه بدهید من این کتاب را کامل کنم. ایشان گفتند صاحباختیارید. با توجه به اینکه من یک دوره در خدمت زندهیاد استاد منوچهر قدسی کتاب خوشنویسی در کتیبههای اصفهان را کار کرده بودم، با همکاری فرزندم پیام، بیشتر کتیبههای بناهای تاریخی اصفهان و حتی بسیاری از سنگقبرهای تختپولاد را عکاسی کردیم و از کهنترین نمونه خط اصفهان کتیبه سردر مسجد جورجیر در هزار و اندی سال پیش شروع کردیم تا آثار دوره قاجار. علاوه بر آن 6 ماه وقت صرف پژوهش کردم و یک پیشگفتار چهلصفحهای درزمینه تاریخ خط با تأکید بر خوشنویسی اصفهان بر کتاب اضافه کردم. در زمان ویرایش کتاب خوشنویسی در کتیبههای اصفهان نهتنها افتخار آشنایی با استاد منوچهر قدسی را بهدست آوردم، بلکه افزون بر آن ایشان چشم مرا بر دنیای عالیترین نمونههای تجلی روح هنر اسلامی بر درودیوار بناهای تاریخی این شهر گشود. برق شور و شوق چشم استاد در هنگام بازبینی این کتیبهها همچون زایری در طواف… .
بهاتفاق پیام شروع به عکاسی از کتیبهها کردیم. ازجمله عکس روی جلد کتاب را خودم عکاسی کردم، که به شکل آنالوگ گرفته شده است. من روزهای زیادی به کنار محراب الجایتو در مسجد جامع رفتم و ماندم تا یک نور مناسب پیدا کنم. چون امکان و ابزار نورپردازی هم نداشتم و باید صبر میکردم تا بیشترین و بهترین نور را داشته باشم و احتمالا باید در اواخر خرداد یا اوایل تیر این عکس را گرفته باشم. بدون شک این عکس در زمان خود بهترین عکس از محراب الجایتو بود. آن زمان چاپخانه چهاررنگ خوب در اصفهان نمیشناختم و من این کتاب را در چاپخانه بهار آزادی در نجفآباد که بهتازگی یک چاپخانه چهاررنگ خوب در آنجا دایر کرده بود، چاپ کردم.
کتاب «سفر به ایران» قبلا هم چاپشده بود، چه شد شما دوباره آن را چاپ کردید؟
این کتاب علاوه بر یک چاپ بسیار نفیس قبلا دو بار باکیفیت نازل چاپ شده بود، ولی بعدا فرصت این پیش آمد که ما هم روی آن کار کنیم. در پیشگفتار کتاب نوشتهام: «نوروز 68 بود و هوای تازه. در یک عیددیدنی در منزل دوستی با این گوهر بیبدیل آشنا شدم. پیچیده در لفافی به رنگ یشم… .» من برای این کتاب نزدیک 100 صفحه یادداشت نوشتم همراه با سند و بعضی تصاویر که در متن اصلی نبود و آنها را در بخش انتهایی آوردم. دلم میخواست راهنمای گردشگری خوانندگان در حال خواندن کتاب و گشت زدن در تصاویر باشم و نمیتوانستم از کنار آنچه نمیدانم به خاموشی بگذرم… . حدود سه سال روی این کتاب که فقط برای هزینه مواد و مصالحش قرارداد بسته بودم کار کردم تا اثری شایسته به دست خوانندگان برسد.
اینها را به این خاطر میگویم که تمام سعی خود را کردیم تا نوعی تفاوتِ نگاه به ویرایش کارِ محتوایی و علمی ایجاد کنیم. این کار اگرچه بازپرداخت اقتصادی نداشت، اما بهایش را خودم دادم، ولی از بابت انجام آن خشنودم، چون اثری بهجا گذاشتیم که دیگران با دیدنش متوجه شوند ویرایش، فقط ویرایش رسمالخطی نیست و ویراستاران در قبال محتوای کار هم مسئول هستند.
یکی دیگر از آثار متنوع شما، کتاب «بارون و بارفتن، مجموعه غزل به لهجه اصفهانی» است. رشته تحصیلی شما ادبیات نبود. چرا در شکلگیری این اثر مشارکت کردید؟
از بختیاری من این فرصتی بود که استاد خسرو احتشامی، شاعر این مجموعه در اختیار من گذاشت. همانطورکه گفتید، رشته تحصیلی من ادبیات فارسی یا زبانشناسی نبود، به همین دلیل هم کار این کتاب بیش از هفت سال طول کشید. چنانکه در صفحه 23 پیشگفتار کتاب آوردهام: «… من، ویراستار این مجموعه، زبانشناس و متخصص این متن نیستم و صرفا با دلبستگی و علاقهای که به فرهنگ این دیار داشتم و با انگیزه و پشتوانهای عاطفی، بدین کار سنگینتر از توان، دست یازیدم… وقتی برای این کار تعدادی کتاب و مقاله تخصصی را مطالعه کردم، تازه متوجه شدم که دلیری کردهام و قدم در وادیِ صعبالعبوری گذاشتهام…» بههرحال با مطالعه بیش از چهل اثر منتشرشده درخصوص زبانشناسی، گویشها و لهجههای زبان فارسی و بهرهمندی از راهنمایی استادان گرانقدری چون دکتر علیاشرف صادقی، خانم دکتر ایران کلباسی، دکتر جلیل دوستخواه، دکتر حبیب برجیان، استاد مصطفی جیحونی، محمدعلی موسوی فریدنی و عزیزانی دیگر که این اثر را پیش از چاپ خواندند و راهنماییهای ارزنده کردند. فکر کنم کتاب به سرانجام مطلوبی رسید.
شما چندین سال مسئولیت چاپ نشریه روزانه جشنواره بینالمللی فیلمهای کودکان و نوجوانان و همینطور ویرایش و آمادهسازی چند نشریه دیگر را داشتید. از فعالیتهای مطبوعاتیتان بگویید؟
واقعیت این است که فعالیت من در حوزه روزنامهنگاری در کنار کار انتشارات نقش مانا بود و به عبارتی بخشی از کار ما در این نشر آمادهسازی نشریاتی بود که عمدتا ماهنامه و فصلنامه بودند و گاهی اوقات هم ممکن بود نشریه روزانه باشند، البته بهصورت محدودتر.
اولین نشریهای که کار آمادهسازیاش را انجام دادم فصلنامه زندهرود بود که 10 شماره اولش را از سال 1371 تا 73 ویرایش و آمادهسازی کردم. البته از شماره دوم، چون شماره اول در تهران کار شده بود. بعدا فصلنامه آموزش را در سال 1374 کار کردم که البته دورانش طولانی نبود و آن را بهطور کامل از تایپ تا زمان تحویل آماده میکردم.
در سالهای 75 و 76 زندهیاد دکتر محمدعلی جعفریان از من برای ویرایش مجله پژوهشی دانشگاه اصفهان (علوم) دعوت کرد و من طی دو سال آن مجله را ویرایش میکردم. در فاصله سالهای 78 تا 89 من آمادهسازی مجله مطالعات و پژوهشهای دانشکده ادبیات و علوم انسانی را انجام میدادم که به عبارتی مجله دانشکده ادبیات اصفهان بود و آنجا هم کار آمادهسازی از تایپ، ویرایش، نسخهپردازی و صفحهآرایی را انجام میدادم تا زمانی که دوران مدیریت دانشگاه و دانشکده ادبیات تغییر کرد و طبیعتا آن کار هم متوقف شد.
برای دانشگاه خوراسگان از سال 1378 تا 1395 فصلنامه دانش و پژوهش در روانشناسی را بهطور کامل آماده میکردیم و همینطور یکی دو سال بعد دانش و پژوهش در علوم تربیتی هم اضافه شد و در آخر چند شماره از فصلنامه دانش و پژوهش در آموزش زبان انگلیسی که تا وقتی به شکل کاغذی کار میشد و نشر الکترونیک نشده بود، آمادهسازی آن با ما بود. برای دانشگاه شهرضا هم فصلنامه علوم سیاسی را کار میکردیم، زمانی که دکتر محمود کتابی سردبیرش بود که دو سال انجامش دادیم. از شماره دوم فرهنگ اصفهان تا آخرین شماره که فکر کنم سال 98 بود بهجز 4 ـ 3 شماره بقیه را از ویرایش و آمادهسازی تا مرحله چاپ ما در انتشارات نقش مانا انجام میدادیم که تقریبا میتوان گفت جزء طولانیترین نشریاتی بود که کار کردیم. حتی چند شماره از فصلنامه فرهنگ کردستان را هم ما کار کردیم. همینطور نشریه دریچه که در آغاز نام فصلنامه حسنات داشت تا آخرین شماره بهجز سهچهار شماره از سال 1383 تا 1398 ویرایش و آمادهسازی کردیم.
فصلنامه جستارهای شهرسازی را هم از آغاز یعنی سال 1383 تا سال 99 تمام مراحل ویرایش، آمادهسازی و چاپش را به عهده داشتم و بهاینترتیب در این فصلنامه هم تقریبا 16 سال همکاری داشتم.اما زندهیاد زاون قوکاسیان بین سالهای 80 تا 83 مسئولیت نشریه روزانه جشنواره بینالمللی فیلمهای کودکان و نوجوانان را بر عهده داشت و کار انتشار نشریه روزانهاش به اسم پروانک را به ما سپرد که در دفتر ما از صبح کارش شروع میشد و تا نیمهشب ادامه داشت و من تازه نیمهشب دنبال کار لیتوگرافی، چاپ و صحافیاش میرفتم تا در ساعت 9 صبح تحویل دهیم و این یکی از سخت و مهمترین کارهای نشر ما بود.
اما مهمترین کاری که ما طی این سه، چهار سال انجام دادیم و قبل از آن نشده بود، این بود که ما در روز آخر یک مجلد صحافی شده شامل تمام 8 شماره نشریه روزانه جشنواره را آماده میکردیم و تحویل مهمانان جشنواره میدادیم.
همچنین نشریه روزانه چند همایش و جشنواره دیگر ازجمله نشریه روزانه همایش بینالمللی قرطبه و اصفهان در اردیبهشت سال 1381 به اسم گزارش و نیز نشریه روزانه دومین نمایشگاه کتاب اصفهان در فروردین 1384 را با کیفیت خوب از کار درآوردیم.در بعضی از جشنوارهها عهدهدار تهیه ویژهنامه یا گزارش کامل جشنواره در یک جلد کتاب میشدیم که مدتی بعد از جشنواره تحویل میدادیم. مثل ویژهنامه جایزه ادبی اصفهان، جشنواره تئاتر، جشنواره فیلم کوتاه اصفهان، جشنواره ملی فیلم حسنات و نظایر آن. امروزه این نشریات و کتابها یگانه اثر ماندگار از آنهمه شور و تلاش است.
بخش مهمی از فعالیتهای شما مربوط به شکلگیری تشکلهای مردمنهاد و فضاهای اجتماعی است. این جریان از کجاو در چه بستری آغاز شد؟
اواخر دهه 70 رویکرد جدیدی به سازمانهای غیردولتی (NGO ها) شکل گرفت. پیشتر از آن، ما با NGO به مفهوم امروزیاش یا با تعاریف مدرنش آشنایی نداشتیم. انجمنهای مختلف مثل انجمنهای فرهنگی، انجمنهای شعر، انجمنهای وابسته به ورزش، انجمنهای جامعه محلی و روستایی و تعاونیها و انجمنها و هیئتهای مذهبی را داشتیم، ولی رویکرد جدید نبود که با عنوان سازمانهای غیردولتی و NGO شناخته میشد. مقارن با همین ایام بود که شهرداری اصفهان برای فرزندان کارکنانش در تابستان، کلاسهای اوقات فراغت را تدارک دید. در این کلاسهای اوقات فراغت آموزشهای مختلفی داده میشد و ازجمله از من دعوت کردند که با بچهها خلاقیت ادبی کار کنم. بعد هم از من خواستند که یک برنامه گردشگری بگذارم. در این بازدیدها من تلاش میکردم این بچهها را با زیستبومها در بطن فرهنگی آن یعنی هم میراث طبیعی و هم میراث فرهنگی آشنا و وقتیکه صحبت از میراث فرهنگی میشود هم با میراث ملموس و هم ناملموس آشنا کنم و احتمالا برنامهها را زمانی برگزار کنیم که آیین و مراسمی هم در حال اجرا باشد.همزمان با آغاز این برنامه خانه کودک و نوجوان در سال 77 شکل گرفت. خانه کودک و نوجوان روبهروی هتل کوثر بود که به همت خانم فهیمه عقیلی، فعالشده بود و بیشتر همان بچههای کلاسهای اوقات فراغت هسته اصلیاش بودند.
جمعیت طبیعتیاران چطور شکل گرفت؟
ادامه بازدید و اردوهای اصفهانشناسی باعث شکلگیری جمعیت طبیعتیاران شد. چون ما تا مدتها طبیعتگردی داشتیم، اگرچه بعدا اصفهانگردی را هم اضافه کردیم. آذرماه سال 78 بعد از یک سالی که گروه فعالیت کرده بود، بچهها برای خانوادههایشان از طبیعتگردی تعریف میکردند، خانوادهها هم علاقهمند شدند که در برنامهها شرکت کنند. درنتیجه بهجای اینکه برنامه فقط برای کودکان و نوجوانان باشد، خانوادهها هم اضافه شدند و نهایتا سال 78 وقتیکه داشتیم اساسنامه جمعیت را مینوشتیم، اگرچه رویکرد ما کودک و نوجوان و جوانان بود، کمکم زنان و گروههای دیگر هم مخاطب ما شدند. اولین مجمع عمومی طبیعتیاران نیز در آذرماه سال 78 شکل گرفت و اساسنامه جمعیت نوشته شد.
محورهای فعالیت طبیعتیاران چه بود؟
وقتی اساسنامه جمعیت را مینوشتیم، فعالیتش را حول سه محور تعریف کردیم. حفاظت از محیطزیست با رویکرد ترویج اصول زندگی پایدار که نگاه ما را نسبت به مصرف و مصرفزدگی عوض میکند. یعنی ما باید پایداری را در همه زندگی ببینیم. دومین محور، حمایت از صلح پایدار بود. صلح در اینجا فقط در معنایِ مقابله با جنگ نیست. صلح پایدار از رابطه زن و مرد، از رابطه والدین و فرزندان، رابطه فرد با همکاران، همسایگان و… شروع میشود و به روابط اجتماعی و درنهایت بینالمللی میانجامد. درعینحال ما باید بحث احترام به تنوع فرهنگی و درک تنوع فرهنگی را آموزش میدادیم؛ بنابراین محور سوم، پاسداری از ارزشهای فرهنگی با احترام به تنوع فرهنگی و آموزش درک تنوع فرهنگی و دگرپذیری و رواداری بود که این بحث هم در زمان خودش بحث تازهای بود. این سه محور اساس آموزشهای جمعیت شد و بحث مهم بعدی این بود که چطور این محورها را بهدرستی آموزش دهیم. یکی از بهترین راهها، آموزش میدانی بود که در خود طبیعت انجام میشد و همین شد که بچههای طبیعتیاران تمام استان اصفهان و آثار میراث طبیعی و میراث فرهنگیـ تاریخی درجه 1 و 2 آن را دیدند و با آن آشنا شدند. برای شناخت حوضه زایندهرود یک برنامه 12ماهه تدوین کردم که بعدا در عمل 7سفر برای آن انجام دادیم. یعنی زایندهرود را به 7 بازه تقسیم کردم، یکبار رفتیم سرچشمهها تا تونلها و تا نزدیک سد زایندهرود، یکبار از سد زایندهرود شروع کردیم تا سد چم آسمان و… تا برسیم به تالاب بینالمللی گاوخونی. تا قبل از آن، خیلیها نمیدانستند که گاوخونی دقیقا کجاست یا فکر میکردند که زایندهرود از یک سرچشمه شروع میشود و در همان سفرهایی که ما میرفتیم آنها با بیش از سی سرشاخه زایندهرود آشنا شدند.
یکی از مهمترین کارهای طبیعتیاران دیدهبانی نسبت به شهر بود. در همین جهت همایشهایی مثل همایشهای «بافت تاریخی چهارباغ و مترو» را برگزار کردیم یا به ساختمان جهاننما، تخریب کارخانههای ریسندگی چهارباغ و بلندمرتبهسازی در کنار پل مارنان اعتراض کردیم. نجات جایی مثل مدرسه میسیونرهای فرانسوی وابسته به کلیسای کاتولیکها که بعدا دانشگاه هنر شد، ولی حیاط آن را واگذار کرده بودند. از این نمونهها زیاد داشتیم، یعنی دیدهبانی نسبت به مسائل شهر.
برگزاری همایشها و مراسم مختلف برای شما اهمیت خاصی داشته. از مهمترین آنها بگویید..
بله، برگزاری آیینها و مراسمهای مختلف برای ما خیلی مهم بود، یکی از کارهای باارزشی که طبیعتیاران انجام داد، تقریبا بیش از بیست سال پیش این بود که ما بزرگداشت فردوسی را در طبیعتیاران در 25 اردیبهشتماه سال 79 برگزار کردیم و این مراسم از آن سال به بعد همهساله برگزار شد تا به یک همایش بزرگ تبدیل شد، که بهغیراز دو سال گذشته که با اپیدمی کرونا مواجه شدیم در سطح خیلی وسیع برگزار میشد و تمام تلاشمان این بود که در حد قابل قبولی برگزار شود. این همایش به همت و پایمردی برادران احمدی توسعه پیدا کرد و بزرگانی چون استاد خالقیمطلق از آلمان، یا دکتر دوستخواه از استرالیا و عزیزانی از نقاط مختلف کشور دعوت شدند. بهطوریکه این جلسه به یکی از مهمترین جلسات نکوداشت فردوسی در سطح کشور تبدیل شد. یا برای مناسبتهای زیستمحیطی مثل روز زمین پاک، روز جهانی محیطزیست، هفته هوای پاک، روز درختکاری، روز مقابله با بیابانزدایی و… برنامه تدارک دیدیم و فعالیت میدانی کردیم.یکی از کارهای باارزشی که طبیعتیاران در بنیاد آن مشارکت و نقش مؤثری داشت و بعد به شکلگیری انجمن دوستداران اصفهان منجر شد، بحث نامگذاری روز اصفهان بود. تلاشهای زیادی شد تا اینکه سرانجام در سال 97 شورای شهر اصفهان رسما اول آذر را بهعنوان روز اصفهان به همراه نماد اصفهان به رسمیت شناخت. یکی دیگر از کارهای باارزشی که طبیعتیاران انجام داد همایش پویش حیات برای نجات جان دو محیطبان زندانی محکوم به پرداخت دیه سنگین بود که با گسترش این پویش به سراسر کشور، به آزادی آنها در اسفند سال 94 منجر شد و گزارش آن در کتابی با عنوان ناگفتههای تلخ و شیرین دنا مستندسازی شد. همچنین ما نمایندگان فعالی در اکثر همایشها، گردهماییها، اجتماعات زیستمحیطی و فرهنگی ملی و بینالمللی در سطح کشور و استان داشتهایم.
حاصل فعالیتهای جمعیت هم این بوده است که طبیعتیاران بهعنوان دیدهبان اصفهان شناخته شود و همواره بر اساس سه اصل مهم کسب آگاهی و آگاهیبخشی، جلب اعتماد عمومی، گسترش امید و ترویج ضرورت مشارکت اجتماعی برای بهبود وضعیت عمومی جامعه حرکت کند.
شکلگیری جمعیت طبیعتیاران باعث پا گرفتن انجمنهای دیگری هم شد. از آنها نام میبرید؟
بله طی این سالها در جوار تنه سبز طبیعتیاران جوانههای برومندی ازجمله انجمن دوستداران ادبیات کودک و نوجوان، انجمن زنان شاهنامهخوان، انجمن دوستداران اصفهان، مدرسه طبیعت کندوکاو رویید که هرکدام اثربخشی ویژهای در حوزه فعالیت خود داشتند و ما امیدواریم هر بهار، شکوفههای جدیدی بر تنۀتناور این جنبش اضافه شود و بتوانیم اثربخشی بیشتری داشته باشیم.
شما اقدامات ویژهای در حوزه زایندهرود دارید. یادتان هست اولین بار که زایندهرود خشکید چه تصوری از این جریان داشتید؟
یادم است اولین سالی که زایندهرود خشکید من مسئول داوران کودک و نوجوان در جشنواره بینالمللی فیلمهای کودکان و نوجوانان بودم و خانه کودک مرکز و محل استقرار بچهها بود؛ سینما ساحل هم یکی از سینماهایی بود که فیلمها در آن نمایش داده میشد. قرار بود ما بچهها را ببریم آنطرف و دیرمان شده بود و چون فرصت نداشتیم سیوسهپل را دور بزنیم، من به بچهها گفتم اشکال ندارد از وسط رودخانه رد میشویم که آن زمان تازه خشکشده بود. در وسط رودخانه توقف کردیم. گفتم بچهها مکث کنید و این تصویر را در حافظه خود ضبط نمایید، چون ممکن است بعدها هیچوقت شما رودخانه را خشک نبینید، همانطور که من در نزدیک به پنجاه سال از عمرم ندیده بودم و هیچوقت فکر نمیکردم رودخانه یک روزی اینطور خشک شود که بشود از وسطش رد شد. هر وقت این خاطره یادم میآید، همچون حالا اشک در چشمم حلقه میزند.بعدازاین بود که من بخش عمدهای از وقتم را برای کار روی زایندهرود گذاشتم و کتاب پابهپای زایندهرود حاصل بیش از بیست سال کار درباره این رگ حیاتی اصفهان است. افسوس رودخانهای که با رگ و پی و سلولهای این مردم پیوند دارد را خشکاندند. رودخانهای که تمدنهای چند هزارساله در کنارش شکلگرفته است ازجمله باغشهری چون اصفهان که لقب نصف جهان و «تصویر بهشت» گرفته است. بیشک اگر تدبیر جدی صورت نگیرد شهری چون اصفهان با خشکاندن رودخانه ویران میشود.
بهجز کتاب «پابهپای زایندهرود» بازهم در مورد زایندهرود کارکردید؟
برای زایندهرود برنامه گردشگری گذاشتم از سرچشمه تا پایاب. خیلیها مثل اعضای شورای شهر، خبرنگاران، هنرمندان، فیلمسازان و … را با خودم به این برنامهها بردم تا ببینند در بالادست چه خبر است و چرا رودخانه خشکشده است.
به دیگر فعالیتهای زیستمحیطی خود اشاره کنید؟ تأکیدتان در این زمینه چه بود؟
از مهرماه 1380 به تبعیت از انجمن حفظ محیطزیست کوهستان تهران بحث پاکسازی کوهها را مطرح کردیم و تلاش کردیم در این زمینه فرهنگسازی کنیم. درزمینه بازیافت و تفکیک پسماند از مبدأ با شهرداری مکاتبههای مختلف داشتیم، روی توزیع سطلهای بازیافت در اماکن مختلف کار کردیم، ما از مرکز بازیافت و کارخانه کمپوست بازدید میکردیم و درواقع به اعضای جمعیت میگفتیم بیایید و ببینید اگر این زبالهها در خانه تفکیک نشود، چه اتفاقی میافتد. این همان آموزش میدانی است که میگویم. اعضای جمعیت ما در محلهها خانه به خانه رفتند و بروشور یا کیسه پارچهای توزیع کردند و توضیح دادند که چرا ما نباید از کیسههای پلاستیکی استفاده کنیم. با چالش نه به پلاستیک همراهی کردیم و این چالش را بین مردم بردیم. کارهایی ازایندست زیاد انجام دادیم.
در مورد انجمن دوستداران اصفهان بیشتر توضیح میدهید؟
پیش از اینکه این انجمن شکل بگیرد، یکی از دوستان ما، آقای دکتر شاهین سپنتا پیشنهاد داد که ما روزی را به نام اصفهان داشته باشیم. پیش از آن ما بهاتفاق تعدادی از دوستان در اواسط دهه هفتاد یک گروه مطالعاتی درزمینه اصفهانشناسی راه انداخته بودیم که آن گروه شد هسته اولیه انجمن. در اوایل دهه هشتاد دکتر سپنتا پیشقدم شدند و اطلاعیهای در نشریات محلی نشر دادند که پیشنهادها را جمعآوری کنند، پیشنهادهای مختلفی هم داده شد. روزی همگی در منزل استاد مهریار جمع شدند و بر اساس بیشترین آرا که روی برج قوس مطابق با اول آذرماه بود به جمعبندی رسیدند و اول آذر بهعنوان روز بزرگداشت اصفهان معرفی شد. همینطور نقش سردرِ قیصریه بهعنوان نماد اصفهان که زندهیاد استاد هنرفر پیشنهاد آن را داده بودند.
همراهان شما در جمعیت طبیعتیاران و انجمن دوستداران چه کسانی بودند؟
یکی از مدیران سابق جمعیت طبیعتیاران، زندهیاد دکتر علیرضا عرقچینی تحصیلکردۀ آلمان بود که در آنجا با جمعیت صلح سبز و برنامههای آن آشنا شده بود. ایشان برای چندسالی دبیر جمعیت ما بود. همچنین زندهیاد دکتر محمدعلی جعفریان مؤسس موزۀ تاریخ طبیعی نیز مدتی دبیر و راهبر جمعیت بود. استاد محمد مهریار هم که یکی از مهمترین شخصیتهای مؤثر در زمینۀ فرهنگی در جمعیت ما بودند. ایشان اولین کسی بود که وقتی در سال 1379 بزرگداشت فردوسی را برگزار میکردیم، سخنرانی کرد و چون اکثریت حاضرین زنان بودند از مادران خواستند که بچهها را با شاهنامه آشنا کنند و به دنبال آن بود که گروه زنان شاهنامهخوان شکل گرفت و سپس کودکان و نوجوانان شاهنامهخوان، که باعث شد بچههای دبستانی ما در بزرگداشت فردوسی که در خانۀ کارگر برگزار شد شاهنامهخوانی گروهی کنند.
بسیاری از اصفهانشناسان و دوستداران سرشناس اصفهان در این سالها همراه ما بودهاند. کسانی مثل زندهیاد استاد جمشید مظاهری، استاد محمدمهریار، دکتر محمد باقر کتابی، دکتر پرویز دبیری، دکتر سیروس شفقی، دکتر فضلالله صلواتی، دکتر عبدالحسین ساسان، دکتر احمدعلی فروغی، دکتر پیام نجفی، مهندس مهرداد بهمنی، استاد رضا ارحامصدر، استاد حسن کسایی، استاد مرتضی تیموری، دکتر حسن حسینیابری، دکتر ایران غازی، دکتر محمد مسعود، دکتر رضا عبداللهی، مهندس محمود درویش، حسامالدین نبوینژاد، مهندس احمد منتظر، محمدعلی موسوی فریدنی، لئون میناسیان، دکتر فریدون اللهیاری، دکتر محمد عیدی، شاهین سپنتا و بسیاری افراد دیگر که ممکن است حالا اسمشان در خاطرم نباشد.
بعد از این همه سال و این همه فعالیت به عشق اصفهان در سال 1400 چه خواست و آرزویی برای شهر اصفهان دارید که از همه پررنگتر هست؟
سالها پیش یک خانم خبرنگار دورگه ایرانیـ فرانسوی برای مصاحبه به دفتر ما آمد و از من درمورد زایندهرود پرسید که در همان زمان خشک بود. گفت احساستان چیست؟ همراه این خانم، یک بطری آبمعدنی بود که روی آن تصویری بود که نشان میداد سهچهارم بدن را آب تشکیل میدهد. به تصویر روی بطری آبمعدنی اشاره کردم و گفتم اگر سهچهارم بدن انسان را آب تشکیل میدهد، پس سهچهارم وزن بدن من از آب زایندهرود تشکیلشده، یعنی تمام استخوان و سلولهای گوشت و پوست من با این آب شکلگرفته، پس زایندهرود در تمام رگهای من جاری است. چیزی که همین امسال در اندک زمانی که آب باز بود آن را در مردم اصفهان دیدم. چند سال پیش یک سخنرانی در مورد نقش زایندهرود و مادیهای اصفهان در زیستبوم اصفهان داشتم. آنجا بر این نکته تأکید کردم که پیش از اینکه ما پمپ آب داشته باشیم، آب بسیاری از خانهها، مغازهها، مساجد و مدارس قدیمی، حمامها، یخچالها و… از همین مادیها که در شهر جاری بوده تأمین میشده است. خیلی از این مادیها را خشکاندند، چون نمیدانستند که این مادیها چه نقش مهمی در پایداری زیستبوم شهر ما دارد. درحالیکه پایداری زیستبوم وابسته به آب است و اگر این آب نباشد، زیستبومی هم وجود ندارد و فرومیریزد. این هشدارها اصلا شوخی نیست. فرونشستی که در اصفهان اتفاق افتاده است، اصلا شوخیبردار نیست،160 میلیمتر در سال شوخی نیست. همه خانههای ما را میتواند روی سر ما خراب کند، همه این بناهای ارزشمند و جواهرات گرانقدر را میتواند روی سرمان آوار کند. اگر آب در زایندهرود جاری نباشد این فرونشست در اصفهان شدت بیشتری پیدا میکند. ما درواقع داریم با دست خودمان شهر را روی سر خودمان آوار میکنیم و به همین دلیل من بسیار نگران شهرمان و آیندگانمان هستم، نگران آیندگانی که ما امانتدار خوبی برای آنها نبودیم.
شما مسیر سختی را با توجه به تأکید بر کار مستقل و دوری از فضاهای دولتی تجربه کردهاید. هیچ وقت ناامید نشدید؟
من همیشه اعتقاد داشتهام و دارم که ما چارهای جز امید نداریم. امید چراغی است که باید همچنان در دل ما روشن بماند. اگر ما به تاریکی لعن و نفرین کنیم کاری نکردهایم، اگر شمع و چراغی روشن کنیم، هنر کردهایم.
1- دیالوگی از فیلم «حاجی واشنگتن» ساخته علی حاتمی