سالها کارش با چشمهای مردم گره خورده بود. از 10سالگی توی مغازه عینکفروشی زایس چهارباغ اصفهان نظارهگر چشمهایی بود که جهان را تار میدیدند. دلنگران چشمهایی بود که عینک تهاستکانی میزدند، نگران بچههایی که دنیا را از پشت قاب شیشهای تماشا میکردند، دیدن آنها هر روز یادآور این بود که قدر این طرفههای زمرد را بیشتر بداند؛ غافل از اینکه روزی چراغ چشمهای خودش بیفروغ میشود. «اصغر منتظری»، سال 67 در منطقه سومار جنوب غرب، در حین بازسازی میدان مینْ جانباز و ترکشها نصیب چشمهایش میشود و برای همیشه بیناییاش را از دست میدهد؛ اما امیدش به زندگی را نه.
لیسانس ادبیات فارسی میگیرد، سالهاست از بازیکنان تیم گلبال است و مدیر خانه نور ایرانیان بصیر اصفهان.
13ساله بود که دلش میخواست برود، بجنگد، سال 59 همزمان با تشکیل بسیج، دلش میخواست سهمی داشته باشد: «توی بسیج محلی فعال بودم. دوره آموزش تیر را پادگان غدیر گذراندم؛ ولی به خاطر وجود مسائلی در خانواده نتوانستم بروم. هربار با مخالفت خانواده روبهرو میشدم، سال 65 بهترین موقع بود که به عنوان سرباز بروم. تیرماه برای آموزشی به پادگان صفر پنج کرمان رفتم. بعد از آموزشی در تیپ هوابرد شیراز تقسیم شدیم. چند روزی آنجا بودیم و بعد مستقیم رفتیم جنوب.»
جزو گروهان مهندسی رزمی ارتش بود، در منطقه سومار جنوب غرب. قبل از عملیات مرصاد در میدان مین حین مأموریت بر اثر انفجار مین مجروح میشود و نابینا میشود: «خط پدافندی داشتیم که دشمنان و مجاهدان آنجا نفوذ میکردند. یک شب پس از نفوذ در خط پدافندی، دوتا از بچههای ما را به اسارت بردند. ما برای ترمیم و بازسازی میدان مین رفتیم. هوا تاریک بود. باید صبر میکردیم صبح هنگامی که هوا گرگ و میش میشود برویم. 30 تیرماه سال 67، حدود ساعت 4 صبح، شروع کردیم به کارکردن. چهار نفر بودیم. قرار شد دو نفر سیمخاردارهایی را که قیچی شده بود اضافه و دو نفر دیگر مینهای خنثیشده را ترمیم کنیم، در حال کار بودیم که یکدفعه صدای انفجار آمد. یکی از دوستان روی مین رفت و شهید شد. فامیلش صابر اولیا بود. از بچههای مشهد و ما سه نفر دیگر مجروح شدیم.»
دوتا از ترکشها به چشمش اصابت میکند. یکی از چشمهایش به طور کامل تخلیه میشود و چشم مصنوعی جایگزین آن میشود. چشم دیگر هم دیدش را کامل از دست میدهد: «لحظه انفجار، بههوش بودم. همهجا تاریک شد. فکر کردم بر اثر انفجار مین، گرد و خاک و دود ایجاد شده. از طرف دیگر صبح خیلی زود بود. هوا هنوز روشن نشده بود. تاریکی را به اینها نسبت دادم. بچههای خط ما را عقب بردند. توی آمبولانس حس کردم از چشمهایم خون میآید. به امدادگر توی آمبولانس که گفتم مرا دلداری داد، گفت خون کجا بود، عرق است.»
از سال 55 از وقتی 10 ساله بود تا سال 65 در عینکسازی زایس چهارباغ عباسی کار میکرد و همیشه نگران چشمهایی بود که دیدشان ضعیف است: «غصه میخوردم برای بچههای کوچکی که عینک میگذاشتند. خیلی سخت بود برای این طفل معصومها که دستههای فلزی را پشت گوشهایشان تحمل کنند. همیشه از درون برایشان ناراحت بودم یا پیرمردپیرزنهایی که چشمشان آب مروارید آورده بود. در حال حاضر بعد از عمل لنز میگذارند، ولی آن زمان عینکهایی استفاده میشد با شیشههای قطور که حالت ذرهبینی داشت، خیلی ضخیم و سنگین بود. دماغشان زخم میشد اذیت میشدند. وقتی نابینا شدم گفتم خودم همیشه ناراحت این افراد بودم؛ نمیدانستم قرار است دنیا را نبینم.»
او را با هلیکوپتر به کرمانشاه میبرند و بلافاصله به صورت اورژانسی به تهران منتقل میکنند. چشمها عمل میشود اما فایدهای ندارد. او باید بپذیرد که دیگر نمیبیند. بیش از اینکه نگران خودش باشد، نگران خانواده است. «مطمئن بودم که باورش برای خانواده سخت است؛ به همین دلیل اول به صاحب مغازه عینکسازی که سالها در آن کار میکردم خبر دادیم، به تهران آمد و بعد خودش به خانوادهام اطلاع داد.»
نگران مادر است که چطور نداشتن چشم پسر را تاب بیاورد و چطور بپذیرد که فرزندش جز تاریکی چیزی نمیبیند: «مادرم خیلی ناراحت شد. بیمارستانی که در آن بستری بودم در تهران تازه راهاندازی شده بود، ولی افتتاح رسمی نشده بود. همزمان با هفته دولت، نخستوزیر وقت میرحسین موسوی به اتفاق وزرا برای افتتاح آمدند. از ما جانبازان هم عیادت کردند. آنجا از مادرم پرسیدند خواستهای نداری؟ مادرم گفت من فقط میخواهم چشمهای پسرم خوب شود، چشمهای مرا درآورید و به چشمهای او پیوند بزنید. خدایش بیامرزد خیلی بیتابی میکرد. قول دادند که هزینه درمان برای سفر به آلمان را تأمین کنند. به آلمان رفتیم. معاینات و آزمایشهای مختلف را انجام دادند؛ اما آنها هم نظری به بهبود نداشتند. برگشتیم، یکدل شدم که دیگر نمیبینم.»
وقتی از آلمان برمیگردد، توی فرودگاه تهران با یکی از دوستان جانباز آشنا میشود و این آشنایی سبب تغییراتی در زندگی او میشود: «آن زمان در فرودگاه، ستادی برای مجروحان امداد و درمان بود، جانبازان و مجروحان برای انجام کارهایشان به آن قسمت میرفتند. آنجا یکی از مجروحان نشسته بود. شروع کردیم به صحبتکردن. نمیدانستیم که هردو نابینا هستیم. بعد از گپوگفت یکدفعه متوجه این موضوع شدیم. از او پرسیدم شما با چه کسی آمدهای؟ گفت من تنها هستم. گفتم تنها! گفت من هفتهای یکبار میروم تهران و برمیگردم. دانشجوی کارشناسی ارشد بود. خیلی تعجب کردم. گفتم مگر میشود تنهایی؟! گفت بله چرا نشود؟ از من پرسید تو چکار میکنی؟ گفتم تا الان که مشغول درمان بودهام. گفت چند روز استراحت کن، شنبه بیا مرکز نابینایان بهزیستی، خیابان آبشار دوم، آنجا کنار بچههای نابینا میتوانی درس را ادامه دهی. من هم استقبال کردم، رفتم و آنجا با بچههای جانباز نابینا آشنا شدم. خط بریل یاد گرفتم، درسم را ادامه دادم، کنکور در رشته ادبیات فارسی دانشگاه اصفهان قبول شدم و لیسانس گرفتم.»
بعد از فارغالتحصیلی عشق معلمی در جانش ریشه میکنـــــد و تلاش میکنــــــد برای استخدامشـــــدن در آموزش و پرورش اما تمام درها خبر از ناامیدی میدهند: «سال 75 پس از فارغالتحصیلی برای معلمشدن خیلی تلاش کردم، آموزش و پرورش اصفهان که اصلا دید خوبی به نابینایان برای گزینش نداشت. به همین دلیل از طریق تهران پیگیر شدم. آنقدر به تدریس علاقه داشتم که بارها و بارها به تهران رفتم و آمدم. یک دسته پرونده داشتم پر از نامههایی که از این اداره به آن اداره سرگردان بودم و در نهایت آنقدر سنگ انداختند جلوی پایم که خسته شدم و عشق به تدریس برای همیشه ته وجودم تهنشین شد.»
سال 68 ازدواج میکند. همسرش از مدتها قبل تصمیم گرفته بود با یک جانباز ازدواج کند؛ اما خانوادهاش با او همنظر نبودند و ثمره این ازدواج دو پسر تحصیلکرده است: «خواهر همسرم با خواهر من دوست بودند. از همین طریق خواهرم متوجه شده بود که همسرم تصمیم دارد با یک جانباز ازدواج کند. البته خانواده او رضایت نمیدادند تا اینکه پس از چند ماه موافقت کردند.»
در رشته ورزشیاش گلبال، او را «آقا» صدا میزنند. از همان سالهای ابتدایی رفاقت با بچههای نابینا در مرکز بهزیستی با این ورزش آشنا میشود و سالهاست دو روز در هفته با حضور مربی در ورزشگاه ایثار تمرین میکنند: «توی سالن وقتی میپرسی بازی کدامیک از بچهها بهتر است؟ میگویند "آقا".» خودش میگوید باید جنگید برای دفاع، برای گلزدن، باید طوری بازی کنیم که حریف مقابل را شکست دهیم: «آن زمان برای جانبازان نابینا ورزش کشتی، دوومیدانی و گلبال بود، من گلبال را دوست داشتم، چون یک ورزش گروهی بود، تحرک و جذابیت داشت. اولین مسابقه را سال 69 شرکت کردیم و از سال 78 هرسال بنیاد جانبازان و ایثارگران، مسابقات جانبازان نابینایان کشور را برگزار میکند و مقامهای زیادی کسب کردهایم.»
اصغر منتظری گلایهای ندارد. معتقد است بدون چشم هم مثل بقیه یک زندگی عادی دارد، آنقدری که بعضی وقتها دیگران فراموش میکنند که او نابیناست: «گاهی توی خانه تنها هستم، همسرم که میرسد میگوید چرا در تاریکی نشستهای؟ خندهام میگیرد. بیشتر کارها را خودم انجام میدهم. حتی بعضی مواقع به نابیناها هم کمک میکنم. با همسرم معمولا پیادهروی میرویم. هرچند موانع زیادی توی کوچه و خیابان هست؛ اما خدا خودش هوای ما را دارد.»
باوجوداین، هیچگاه حتی در تنهاییاش شکایتی نداشته: «هرگاه در میدان مین قدم میگذاشتیم، انتظار مجروحیت داشتم، ولی چشمها را هیچوقت فکر نمیکردم. با خودم میگفتم ممکن است پایم روی مین رود، ولی چشم را نه. ولی بعد از مدتی برای من عادی شد و تا به امروز هیچوقت نگفتهام حتی در خیال خودم کهای کاش اینطور نشده بودم، آرزوی دیدن چیزی را هم در این دنیا ندارم.
چند روز پیش سوار اسنپ شدم، از من پرسید چند درصد جانبازی داری؟ گفتم 70درصد، گفت: به نابیناها باید 100درصد جانبازی بدهند چون اصلا به درد نمیخورد آدم چیزی را نبیند. خندیدم گفتم 100درصد که دیگر آدم شهید است. گفت آدمی که چشم ندارد دیگر چه فایده؟! گفتم یعنی ما فایده نداریم؟ گفت آخر بدون چشم زندگی مگر فایدهای دارد؟ گفتم تو دیگر ما را خیلی ناامید کردی. چشم در زندگی از هر جهت بسیار مؤثر است ولی انسان وقتی نابینا باشد واقعا خداوند از طریق تقویت حسهای دیگر او را یاری میکند.»
افزودن دیدگاه جدید