«مــیــریــداله غـنـیزاده» معروف به «سیدآقا»، اگرچه زاده ارومیه و از دیار «باکری» هاست؛ اما استخدام در نیروی هــوایــی، مسیرش را از غـربـیترین به مرکزیترین نقطه ایران میاندازد و در خانههای سازمانی خانه اصفهان سکنی میگزیند. او اگرچه نام و نانش در «ارتش» و در رسته «نیروی هوایی» و محل خدمتش در «پایگاه هشتم شکاریِ» اصفهان بوده است؛ اما عاشق بسیجیهای خمینی که میشود، لباس «بسیج» را به تن میکند و عازم «رزم» در جبهه، آنهم با بچههای حاجحسین در «لشکر امامحسین(ع)» مــیشــود. سـیــدآقــا بــا وجـود هــمــه مخالفتها، سال 64 از محل کارش مرخصی بدون حقوق میگیرد و بهصورت نیرویی عادی و ورای همه مسئولیتهایی که در پایگاه هوایی ارتش داشته است، پا در «گردان امیر (ع)»، «گروهان عبدالله» و «دسته 3» میگذارد. ماهها بعد از اولین حضورش در جبهه، از ناحیه گلو مجروح میشود؛ اما حافظ، «آب حیات» را در گلستانشهدا به او میدهد و شفا مییابد. او با اذن مادرش، آخرین غزل زندگی را در کربلای 10 میخواند و سال 1366در منطقه ماووت عراق و در «تپه اسبیدار» به شهادت میرسد. فرصتی فراهم شد تا با «احمدرضا کریمیان» که روز و روزگاری با شهید میریداله غنیزاده در یک گردان و یک گروهان و یک دسته بوده، و رفاقت با او را «متفاوت» مزه کرده است، همراه شده و پای روایتهایش از مردی بنشینیم که معتقد است «انسانی کم نظیر، وارسته و عارف بود. او خاضعانه و خالصانه در جبهه، نوکری بسیجیها را میکرد.»
چه میشود شهید غنیزاده، کادر نیروی هوایی ارتش و پایگاه هشتم شکاری، بهعنوان یک بسیجی ساده وارد لشکر امامحسین(ع) میشود و در همین لشکر هم به شهادت میرسد؟
شهید غنیزاده استخدام نیروی هوایی ارتش و محل مأموریت ایشان در پایگاه هشتم شکاری اصفهان بود؛ اما اینکه چه میشود ایشان با یک سبقه مهم و تأثیرگذار در نیروی هوایی ارتش وارد لشکر امامحسین(ع) آنهم بهعنوان یک نیروی بسیجی ساده میشود، ازاینقرار است که یکی از مأموریتهای آقای غنیزاده کنار یکی از پادگانهای بسیج بوده و از همانجا با دیدن حالات بسیجیها و رازونیازها و مناجات شبانهشان، شیفته آنها و مرام و مسلکشان میشود.
و این علاقه پای او را به لشکر امامحسین(ع) باز میکند؟
در مرحله اول چندباری تقاضای اعزام به جبهه میکند، ولی بهخاطر مسئولیتی که در پایگاه هشتم شکاری داشته است، با رفتنش موافقت نمیشود.
چه مسئولیتی؟
مسئول تعمیرگاه پایگاه هشتم شکاری.
و درنهایت چه تصمیمی میگیرد؟
بعد از تلاشهای فراوان، در موقعیتی، مرخصی بدون حقوق میگیرد و به لشکر امامحسین(ع) اعزام میشود.
چه زمانی وارد لشکر امامحسین(ع) میشود؟
بعد از عملیات والفجر هشت، سال 64 یکسری نیرو از پایگاه هشتم شکاری وارد لشکر امامحسین(ع) شدند که آقای سلمانی، فرمانده گردانمان، سه نفر آنها را به دسته ما معرفی کردند؛ ازجمله آقای غنیزاده را. من آن موقع در گردان امیرالمؤمنین، مسئول دسته 3 گروهان عبدالله بودم.
ممانعتی با ورود آنها به لشکر نشد؟
نه، اصلا… آنها بهعنوان نیروی بسیجی وارد لشکر امامحسین(ع) شده بودند و کسی خبر نداشت که مثلا شهید غنیزاده چه رده نظامی دارد و چه تعداد زیادی نیروی ارتشی در پایگاه هشتم، زیرنظر اوست. فکر میکردیم یک نیروی عادی است.از مواجهه نخستی که با شهید غنیزاده داشتید، بگویید.بهمحض ورود آقای غنیزاده به لشکر امامحسین(ع)، گردان ما به کردستان، خط پدافندی هزارقله اعزام شد. آن زمان تعدادی بسیجی کمسنوسال در دستهمان داشتیم که به دلایلی آنها را در یک سنگر غنیزاده این کار را انجام دادیم تا اینکه خبر به فرمانده رسید. آقای سلمانی، خیلی فوری من را خواست و تلفنی خبر داد بیا عقب، کارت دارم.
(با خنده میپرسم) حتما گوشمالی شدید؟
نه. آقای سلمانی یک قابلمه پر از کباب و جوجه گذاشت جلوی من و گفت: «این غنیزاده را ولش کن. اون که میبینی عارفه و با تو خیلی فرق میکنه. اون مسئولیتی نداره؛ تو مسئولیت حفظ جون بچهها را داری؛ پس نباید به این شکل عمل کنی که توان نداشته باشی و خدایناکرده ناتوانی و ضعف تو باعث صدمه به نیروهایت شود.» بعد هم اصراراصرار که همینجا غذایت را بخور و برو. ما هم که نمیتوانستیم حرف فرمانده را زمین بگذاریم، گفتیم: اطیعوا الله و اطیعوا الرسول!
آقای غنیزاده مسئولیتی نداشت؟
آقای غنیزاده، کارش نگهبانی بود، نگهبانی توی سنگر کمین. مسئولیتی نداشت. بهعنوان یک نیروی معمولی آمده بود.
خاطرهای از آن روزها دارید؟
یک روز من بهعنوان پاسبخش مشغول سرزدن به سنگرها بودم که سراغش رفتم. صحبتهایی بینمان ردوبدل شد؛ بعد دست کرد توی جیبش و کتاب حافظ کوچکی را که همیشه همراهش بود، درآورد و برای هردو نفرمان تفألی به حافظ زد. اول برای من تفأل زد که این شعر آمد: «درد عشقی کشیدهام که مپرس/ زهر هجری چشیدهام که مپرس». تا آخر غزل را برایم خواند. میگفت فالت تعبیر خوبی دارد. از او خواستم نیت کند و برای خودش هم تفألی بزند. این شعر آمد: «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند/ واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند/ چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی/ آن شب قدر که این تازه براتم دادند». گفت: «من نیت کرده بودم ببینم آیا در این عملیات شهید یا مجروح میشوم که با این تفأل به گمانم عصر یا شب شهید یا مجروح میشوم.» برای تعبیر فالش به دو کلمه سحر و شب که در شعر آمده بود، استناد کرد. خلاصه چند روزی در خط بودیم و اتفاقی نیفتاد؛ تا اینکه روزی که قرار بود خط را تحویل دهیم، مجدد رفتم به سنگر کمین و دیدم آقای غنیزاده حال خاصی دارد و گریه عجیبی میکند. جویای حالش شدم. گفت: «ببین آقای کریمیان! ما فردا صبح داریم عوض میشیم و من نه مجروح شدم و نه شهید.» گفتم: «خب، ببین ما که نمیریم عقب. میریم استراحت کنیم. تازه اونطرف هم خط است و بدون گلوله و آتش دشمن نیست. شاید اصلا اونجا قراره اتفاقی برای تو بیفته.» این را گفتم و با آقای غنیزاده خداحافظی کردم و رفتم دنبال کارهایم.
یــعـنـی نــاامــیــد شده بود؛ نــه مجروحیت، نه شهادت؟!
ناامید نشده بود؛ اما خیلی ناراحت بود که چرا آن چیزی که فکر میکرده، محقق نشده است!
و بالاخره فالش تعبیر شد…
ساعتی بعدازاینکه با آقای غنیزاده خداحافظی کردم، به یکی از سنگرهای همان بچههای کمسنوسال که از اتفاق نزدیک سنگر کمین بود، پناه آوردم تا خستگی درکنم و نفسی تازه…! احساس خستگی عجیبی داشتم. دراز کشیده بودم که ناگهان با صدای یکی از بچهها به نام «شهید نغنهای» به خودم آمدم. صدا میزد: «کریمیان! کریمیان!» گفتم: «من اصلا حال ندارم بلند بشم. اگه میشه خودت بیا.» قبول نکرد. دومرتبه خواستم که خودش بیاید داخل سنگر که داد زد و گفت: «مگه نمیگم بیا بیرون.» اونجا بود که حس کردم اتفاقی افتاده است. پیش خودم گفتم نغنهای آدمی نیست که سر من داد بزند. سریع پریدم بیرون که شنیدم میگفت: «غنیزاده مجروح شده.» گفتم: «کجا؟» گفت: «در سنگر رأس خط (پد).» سریع دویدم تا آنجا! حدود 200 تا 300 متری بود. دیدم آمبولانس هم آمده و غنیزاده داخلش است. دست برایم تکان میداد؛ اما حرف نمیزد. بهمحض اینکه من رسیدم، آمبولانس رفت. پیش خودم گفتم الان که عصر است، غنیزاده گفت شب و سحر مجروح یا شهید میشود. تفأل آن روز، آمده بود توی ذهنم و اینکه چرا با من حرفی نزد و فقط دست برایم تکان داد، ناراحتم کرده بود. خلاصه با این افکار مدتی مشغول بودم. دیگر از آن روز به بعد از آقای غنیزاده خبری نداشتم؛ تا اینکه حدود یکماهونیم بعد برگشتم مرخصی.
پس در طول این مدت پیگیر اوضاعواحوالش نبودید تا آمدید مرخصی.
نمیتوانستیم. اصلا دسترسی نداشتیم و به دلیل نبود امکانات، ارتباط با خطوط اصفهان خیلی سخت بود. کل لشکر یک خط افایکس داشت که فرماندهان برای تدارکات و کارهای خودشان از آن استفاده میکردند؛ اما خب ذهنم خیلی درگیر آقای غنیزاده و اوضاعواحوالش بود و دلم هم خیلی تنگ دیدارش. در این مدت اهواز هم نرفته بودم تا خبری از او بگیرم؛ وگرنه اطلاعات همه بچههای دسته را از شماره تلفن تا آدرس منزل و اینها داشتم.
بالاخره چطور خبردار شدید؟
مرخصی که آمدم، رسیدم اصفهان؛ اول رفتم سراغ غنیزاده. در خانههای سازمانی هشتم شکاری در خانه اصفهان زندگی میکرد. ترکش به گلویش اصابت کرده و تارهای صوتیاش را از بین برده بود. صدایش جان و جوهر نداشت و خیلی آرام حرف میزد. بعد شروع کرد به تعریفکردن. خیلی هم بهسختی و بهآرامی حرف میزد و اذیت بود.
خب از ماجرای مجروحیتش چه شنیدید؟
گفت: «بعدازاینکه شما از سنگر ما رفتی و نگهبانی من تمام شد، از دیدبانی آمدند تا تجهیزات دشمن را بررسی کنند. من هم رفتم توی سنگر، جلوی پد تانکها و تحرکات جدید دشمن را نشانشان دادم و توضیحهای لازم را ارائه کردم. سنگر کثیف بود. شروع کردم به تمیزکردن که یکدفعه یک خمپاره 60 به دهانه سنگر اصابت کرد. بااینکه سرم را دزدیدم، اما خمپاره امانم نداد و ترکشهای آن به گلویم خورد. بلند شدم، گردنم را گرفتم و به سمت بچهها دویدم تا به آنها بگویم آمبولانس خبر کنند. حرف که میزدم، از دهانم خون میپاشید. بچهها با دیدن این صحنه وحشت کرده بودند. برای همین شما را که دیدم، حرفی نزدم تا از دیدن وضعیتم ناراحت نشوی.» آنجا بود که متوجه شدم چرا من را که دید، فقط دست تکان داد و حرفی نزد. آنطور که میگفت، تحت درمان بود و مراحل درمانش را در بیمارستان صدوقی طی میکرد.
وضعیت جسمی و مجروحیتش اجازه داد بازهم به جبهه و میدان جنگ برگردد؟
در این مدتی که مرخصی بودم و زمانش هم زیاد نبود، یکیدو بار دیگر به آقای غنیزاده سر زدم و دلداریاش دادم که فعلا نمیتواند به جبهه بیاید. با هم در موتوری سپاه (خیابان کمال اسماعیل) خداحافظی کردیم. یکیدو ماهی گذشت و دوباره خبری از او نداشتم؛ تا اینکه یک روز که در پادگان لوله در مریوان مستقر بودیم، آقای سلمانی خبر داد آقای غنیزاده شفا پیدا کرده است.
نتظارش را نداشتید…؟
شنیدن این خبر برایم هم شیرین بود، هم عجیب. پرسیدم: «کجا؟» گفت: «گلستانشهدا!» پرسیدم: «به چه صورت؟» گفت: «اطلاعی ندارم؛ فقط شنیدهام که شفا پیداکرده و صدایش به حالت طبیعی برگشته است.»
شفایافتن در گلستانشهدا باید ماجرای جالبی باشد. آن را از زبان خودش شنیدید؟
من دیگر از آن موقع که این خبر را شنیدم تا زمانی که بیایم اصفهان، دل توی دلم نبود که چه شده و چه اتفاقی افتاده و ماجرا از چه قرار بوده است. خیلی مشتاق بودم زودتر ببینمش و از زبان خودش ماجرا را بشنوم. از طرف دیگر تا حدودی باورکردن این موضوع که آقای غنیزاده در گلستانشهدا شفا پیداکرده، برایم سخت بود. خلاصه مأموریتمان تمام شد و من آمدم اصفهان و سریع خودم را به خانهشان رساندم. از من خواست برویم گلستانشهدا. آنجا شروع کرد به تعریف کردن. از او خواستم همه ماجرا را با جزئیات برایم تعریف کند. او گفت: «عصر پنجشنبهای بود؛ رفتم بیمارستان صدوقی و با عصبانیت به دکترم گفتم این چه وضعیه؟ چرا صدای من خوب نمیشه؟ من خیلی ناراحتم و عذاب میکشم از این شرایط. دکتر هم ناراحت شد و به من گفت: همینه که هست و صدایت را باید همینطور که هست، قبول کنی و باهاش کنار بیای. اصلا صدات خوبه. برای چی مرتب به ما سر میزنی. کار دیگهای از دست من برای شما برنمیآید.» آنطور که آقای غنیزاده تعریف میکرد، دکتر خیلی با تندی با او صحبت کرده بود؛ جوری که خیلی ناراحت شده بود. آقای غنیزاده بههرحال آدم موجه و ردهبالایی بود و خب از این رفتار، دلشکسته شده بود؛ البته بیشتر هم از این ناراحت بود که چرا نمیتواند با صدای بلند، خدا را صدا کند. بعد ادامه داد: «وقتی دکتر به این شکل با من صحبت کرد، با حالت ناامیدی آمدم گلستانشهدا و بدون اینکه متوجه حالم باشم، چندین ساعت بین قبور چرخیدم تا ساعت11. صدای دعای کمیل از خیمه گلستان بلند شد. رفتم داخل خیمه و از آن قسمتی که جانبازهای ویلچری بودند، عبور کردم و دستی روی سرشان کشیدم و التماسدعایی به آنها گفتم و نشستم. دعا که شروع شد، دیدم فقط اشک است که از صورتم میریزد و اصلا دست خودم نیست. فوران اشک روی صورتم بود که دعا به فراز «یا غیاث المستغیثین» رسید. دفعه اول و دوم نه، اما دفعه سوم که «یا غیاث المستغیثین» را گفتند، صدای من باز شد. آنجا بود که دیگر حالم را نفهمیدم. وقتی به خودم آمدم، دیدم دعا تمامشده و چراغهای خیمه روشن است.» تعریف کرد بعد از دعا خیمه که خلوت شد، سریع اورکتش را برمیدارد و میرود داخل ماشین و شروع میکند به صلواتفرستادن با صدای بلند. شنبه دوباره به دکترش در بیمارستان صدوقی مراجعه میکند و میگوید: «صدای من خوب شده است.» دکتر هم میگوید: «علم پزشکی توجیهی برای این مسئله ندارد. شما تارهای صوتی نداری؛ ولی صدا داری. این هیچ توجیه پزشکی ندارد و ازنظر من دکتر، فقط خواست خدا و معجزه است. من نمیتوانم دلیل منطقی برای این اتفاق بیاورم.» اینجا که صحبتش تمام شد، رو کرد به من و گفت: «شما وقتی مشکلی برایتان پیش میآید، سریع میروید سراغ فلان عالم یا سر علامه مجلسی؛ درحالیکه خبر ندارید نور از این گلستانشهدای شما به آسمان میرود. در این گلستانشهدا هر چیزی بخواهید، میدهند. هر حاجتی داشته باشید اینجا میگیرید. لازم نیست جای دیگری بروید. قدر این گلستانشهدا را بدانید.»
شفایافتن شهید غنیزاده در نظر شما چطور آمد؟
من معتقدم شفا پیداکردن آقای غنیزاده در گلستانشهدا، تعبیر همان تفألی بود که به حافظ زد: «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند/ واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند… چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی/ آن شب قدر که این تازهبراتم دادند». خودش با این فال منتظر شهادت و مجروحیتش بود؛ غافل از اینکه تازهبرات را در گلستانشهدا و با شفایش به آقای غنیزاده دادند.
و بعد از این اتفاق، بازهم راهی جبهه شد؟
نه. بعد از این دیدار، من مجدد برای عملیات کربلای 4 راهی شدم و آقای غنیزاده به پایگاه هشتم شکاری بازگشت. در این مدت ارتباط زیادی با هم نداشتیم؛ مگر مواقعی که من مرخصی میآمدم و وعده میکردیم و هم را میدیدیم. بیشتر دیدارهایمان هم در گلستانشهدا بود.
اعزام بعدیشان کی بود؟
اعزام بعدی یا به عبارتی اعزام آخر شهید غنیزاده، برای عملیات کربلای 10 بود.
این عملیات با هم بودید؟
نه؛ من به خاطر مجروحیتم در کربلای 4، دیگر شرایط حضور در جبهه را نداشتم.
و آخرین دیدارتان…؟
قبل از رفتن آخر، برای خداحافظی در خانه ما آمد و خواست گلستانشهدا برویم.
همان میعادگاه همیشگی رفاقتتان!
بله. با هم رفتیم سر مزار برادر من در قطعه بیتالمقدس که گفت: «من دیگه دارم میرم و مطمئنم این بار شهید میشم.» خب، من خیلی چیزها این مدت از آقای غنیزاده دیده بودم و شک نداشتم
که بیخودوبیجهت حرفی نمیزند؛ بااینحال باز پرسیدم: «از کجا مطمئنی؟» گفت: «من مادرم سیده مؤمنی است که تا به امروز رضایت به شهادتم نمیداد؛ ولی الان راضی شده است. مطمئنم این بار شهید خواهم شد.» گفتم: «حالا که مطمئنی شهید میشوی، پس یک یادگاری از خودت به من بده.» بلافاصله ساعتش را از روی دستش باز کرد و به من داد. ساعتش از این ساعتهای کاسیو بود که زنگ میخورد. قبول نکردم. میدانستم برای نماز شب بیدارش میکند. دست کرد توی جیبش و کارت همافرش را درآورد. گفتم: «نه! کارت همافر تو به درد من نمیخورد. اصلا یادگاری نمیخواهم؛ فقط خیلی دعایم کن. خیلی هوای من را داشته باش و اگر شهید شدی، شفاعتم کن. من را یادت نره. رفتی بهشت، چون خیلی دوروبرت شلوغ است، نگاهی هم به ما بکن.» مرتب سفارش میکردم که فراموشم نکند.
و همان حرف خودش شد؛ شهید شد!
بله. به جایی هم نخورد. فکر میکنم حدودا ده روز بعد از دیدار آخرمان.
و چطور خبردار شدید؟
تلفنی یکی از دوستانم خبردارم کرد که آقای غنیزاده به همراه آقای سیاهکلی که او هم از پایگاه هشتم شکاری آمده بود، هردو شهید شدند.
مراسم تشییعی هم در اصفهان داشت؟
بله، تشییع باشکوهی در پایگاه هشتم شکاری برایش انجام شد که متأسفانه من خیلی طاقت رفتن نداشتم و نرفتم. تشییع عظیمی هم در شهر ارومیه برایش برپا شد و بعد هم در گلزارشهدای ارومیه در کنار تندیس شهیدان باکری به خاک سپرده شد.
بااینکه زیاد گلستانشهدا میرفتید، هیچوقت صحبت یا وصیتی نکرد که همینجا اصفهان دفن شود؟
نه، صحبتی نکرد و درخواستی نداشت. به نظر من به خاطر پدر و مادرش، راضی به این امر نبود؛ چون این دوری برای آنها اذیت داشت.
مزارشان در ارومیه را زیارت کردید؟
خیلی دنبال فرصت بودم؛ ولی نمیشد. بیتعارف، لیاقتش را نداشتم؛ تا اینکه حدود ده سال پیش برنامهای پیش آمد؛ با دوستان راهی مناطق جنگی غرب شدیم و بعد هم سری به ارومیه و مزار ایشان زدیم. البته امامرضا(ع) طلبید و عید امسال هم مختص ایشان رفتم ارومیه.
برای مشاهده فیلم مصاحبه ، به لینک زیر را مراجعه کنید.
https://www.isfahanziba.ir/video/12994/%D8%B4%D9%81%D8%A7-%D8%AF%D8%B1-%DA%AF%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7