از چه زمانی وارد حوزه علمیه شدید؟
پنجم ابتداییام که تمام شد، با فاصله کمی که به درس ادامه ندادم، وارد حوزه علمیه شدم. فکر میکنم حوالی سالهای 53 یا 54 بود. مدت زیادی هم نگذشت که ورودم به حوزه با تظاهرات و شروع فراگیر فعالیتهای انقلابی همزمان شد. من بهعنوان یک طلبه تازهوارد حوزه، آن زمان شورونشاط خوبی داشتم و این در حالی بود که اغلب مدارس علمیه به پایگاه اجتماع و نقطه شروع راهپیماییها و تظاهرات تبدیلشده بود. در اصفهان مدرسه صدر بازار، پیشگام این حرکتهای انقلابی بود.
فعالیتتان در دوران قبل از پیروزی انقلاب به چه شکل بود؟
دوران پیش از پیروزی انقلاب، مثل عموم مردم و بیشتر طلبهها و حوزویانی که زندگیشان را با فعالیتهای سیاسی و انقلابی تنظیم میکردند، من هم در کنار آنها و در اتفاقهای مختلف حضور داشتم.
و با پیروزی انقلاب…؟
انقلاب که پیروز شد، وضع تغییر کرد و نگاهها به سمت حوزه متفاوت شد. در همان سال اول بود که دانشگاهها به خاطر انقلاب فرهنگی تعطیل شده و عده زیادی به سمت حوزههای علمیه سرازیر شدند. از بد حادثه من هم در همان روزها بود که مسئول مدرسه علمیه ملاعبدالله اصفهان در بازار میدان امام شدم. از سوی دیگر، تازه فرمان بسیج ملی، توسط امام صادر شده بود. اتفاقهای کردستان هم کمکم داشت فضای ذهنی مردم را مشغول میکرد. همین شد که اولین آموزش نظامی برای طلاب و روحانیون در همین مدرسه، یعنی مدرسه ملاعبدالله، برگزار و مأموریت بسیج به عهده ارتش گذاشته شد.
این آموزشهای نظامی برای طلاب و روحانیون به چه شکل بود؟
کلاسهای آموزشی تئوریک شامل رزم، دفاع شخصی، آشنایی با سلاح و رزم شبانه در حوزه علمیه ملاعبدالله انجام میشد و بعد هم بچهها میرفتند برای میدان تیر! این کلاسها و دورههای آموزشی حدود دوماه طول میکشید؛ استادش هم سرهنگ دو ارتش بود. خاطرم هست که در این دورهها، با سلاح M1 تیرانداز ممتاز شدم؛ کارتش را هم هنوز دارم. این نقطه آغاز و شروع کار ما بود.
و تا چه زمانی این آموزشها ادامه داشت؟
اوایل سال 59 بود که پایان آموزش نظامی در حوزه با آغاز جنگ تحمیلی همزمان شد. به عقیده من، این آموزشها باب خیری شد تا افرادی که تحت آموزشهای نظامی حوزه قرار گرفتند، به جبهه اعزام شوند. غرب و جنوب کشور فرقی نداشت. یادم است یکی از دوستانی که از آن جمع اعزام شد، مرحوم حاجآقا ابوالفضل اکبری بود. ایشان از همان اول آمد خوزستان و آبادان و تا پایان جنگ هم ماند؛ حتی خانوادهاش را هم با خودش آورد و دفاتر تبلیغات اسلامی را آنجا راهاندازی کرد. عموم روحانیونی که در آبادان، خرمشهر و خسروآباد و پیرامون آن منطقه در دوران دفاع مقدس حضور پیدا میکردند، قاعدتا باید با مرحوم اکبری آشنا باشند. اصفهانی بود و بچه برخوار. یکی از برنامههایش هم این بود که روحانیون اعزامشده به جنوب را به قسمتهای مختلف مثل فرودگاه آبادان، ژاندارمری، شهربانی، سپاه، بسیج آبادان و خرمشهر میفرستاد. انصافا پادگان خوبی هم درست کرده بود. بیشتر افرادی که در این آموزشهای نظامی شرکت کردند، سابقه ایثارگری دارند، برخی به فیض شهادت رسیدند؛ برخی هم جانباز شدند و عده محدودی نیز آزاده هستند.
خب برسیم به اولین حضور شما در جبهه! چه سالی بود؟
سال 59 بود. رفتم جنوب. شاید یکیدو ماه از جنگ گذشته بود که رفتم آبادان. البته اعزام رسمی نبود. رفقای دیگرمان هم از اصفهان آمده بودند و هرکدام آنجا مسئولیتی داشتند؛ مثلا عقیدتیسیاسی ناحیه (کل استان)، ژاندارمری و هنگ (آبادان و خرمشهر) و ژاندارمری خوزستان همه از بچههای مدرسه ملاعبدالله بودند.
چه شد که تصمیم گرفتید جبهه بخشی از فعالیت شما در آن برهه زمانی و در میان همه مسئولیتهای فرهنگی و تبلیغی که اینجا داشتید، باشد؟
بیش از اینکه جنگ به ما نیاز داشته باشد، ما به فضای معنوی و معرفتی دفاع مقدس نیاز داشتیم. یکسویه نبود. ما تفریحمان دفاع مقدس بود. نشاطمان در جبههها بود. عمده رسالت طلبگی ما آن روزها، در سنگرها تعریف میشد. بالاخره یک خطری موجودیت نظام و کشورمان را تهدید میکرد و به تعبیر حضرت امام(ره)، مسئله اول کشور جنگ بود. ما میتوانستیم بنشینیم توی حجره و مشغول درس و بحث باشیم و کاری هم به بیرون چاردیواری مدرسه نداشته باشیم؛ ولی این وظیفه و رسالت یک طلبه نیست. یک طلبه باید ادامهدهنده مسیری باشد که انبیا باز کردند. درواقع مسائل پیرامونی برای تعیینتکلیف طلبه سرنوشتساز است. ما حتی یک دفتری در مدرسه صدر بازار زده بودیم؛ «دفتر اعزام به جبهه» که رفتن روحانیون و طلاب به جنگ را مدیریت میکرد. در مقطعی (فکر میکنم حوالی سالهای 61 یا 62)، مسئولیت اعزام شهرستانها با من و مرحوم حاجآقا اسدی بود.
حضورتان در جبهه به چه صورت بود؟
اوایل لابهلای درس و بحث طلبگی و مختصری تدریس و مسئولیتهایی که در اصفهان داشتم، از تعطیلیها و فرصتهای تبلیغی استفاده میکردم و بحث جبهه و جنگ را در کنار برنامههای دیگرمان میگنجاندم و مدیریت میکردم. مدتی بعد اما حس کردم حضور دوسهماهه و چهارماهه من در جبهه به فعالیتهای اینجا ضرر میزند؛ لذا بیشتر مترصد این بودیم که عملیاتی طراحی شود و بروم جبهه!
چه مسئولیتهایی؟
در آن برهه، هم مسئول مدرسه علمیه ملاعبدالله بودم، هم انجام بخشی از امور فرهنگی مهاجران جنگی به عهده من بود. از طرف دیگر، جلسه قرآنی هم در منزل ما برگزار میشد که مقدمات آن از قبل انقلاب صورت گرفته بود و الحمدلله برکات زیادی برای ما داشت.
جلسههای قرآنی به چه صورت شکل گرفت؟
قــبــل از انــقــلاب، وقــتــی بــچــههــای کمسنوسال محلهمان را عاطلوباطل توی کوچه و خیابانها میدیدم، مصمم شدم جلسههایی را با محوریت قرآن در منزل خودمان دستوپا کنم. الحمدلله آن اتفاق رخ داد و از آن جلسهها، یک گروه سرود شکل گرفت و بعد، تعدادی از همان بچهها در جنگ به شهادت رسیدند و حتی پایگاه بسیج محله با همین جمع شکل گرفت و به برکت قرآن، ثمرات و برکات خوبی نصیب ما شد.
از اولین حضورتان در جبهه بگویید…
اولین بار با چند نفر از بچههای مدرسه ملاعبدالله بودم. ابتدا رفتیم پادگان گلف که تازه شکل گرفته بود و ازآنجا سوسنگرد، بستان، ماهشهر، آبادان و خرمشهر پشتیبانی میشد. بعد از گلف، با یک جیپ سربازی قرار شد برویم آبادان. آن موقع آبادان در محاصره و بخشی از جاده اهواز- آبادان دست عراقیها بود. بین راه، بچهها یک جاده خاکی احداث کرده بودند و یک پل شناور روی رود بهمنشیر به آنطرف زده بودند که فکر میکنم ایستگاه 7 آبادان یا ذوالفقاریه بود. خاطرم هست این پل بشکهای بود و با خلاقیت عجیبی ساخته شده و با یک طناب از اینطرف به آنطرف رودخانه و به درختان دو طرف بسته شده بود. خب این پل برای نفررو نسبتا خوب بود؛ ولی ماشین که میرفت روی آن، موجی میزد که هرلحظه امکان برگشت پل و افتادن ماشین و سرنشینانش به داخل آب بود. الحمدلله چون راننده تقریبا به آن محیط آشنا بود، ما بهسلامت از روی پل رد شدیم و بهجایی رسیدیم در جاده که خاک ریخته بودند. مسیر را رفتیم جلو و اما کمکم محیط پیرامون برایمان ناآشنا آمد. حس کردیم این منطقه و آدمهایش با منطقه خودمان و آدمهایش فرق دارد. راننده سرعتش را کم کرد و متوجه شد آمدیم توی منطقه عراقیها.
گیر عراقیها افتادید؟
نه، راننده با سرعت دور زد و جان سالم به دربردیم. عراقیها هم دیر جنبیدند؛ وگرنه چند طلبه را با عمامههای سیاهوسفید دودستی تحویل میگرفتند.
جایی گفتید به دلیل مشغلههایی که در اصفهان داشــتیــد، منتظر میمــاندیــد عملیــاتــی بشود، بعد بروید جبهه. با این حساب در چه عملیاتهایی حضور داشتید؟
عملیات شکست حصر آبادان، آزادسازی پادگان حمید، آزادی بستان و سوسنگرد، آزادسازی خرمشهر، عملیات والفجر 8 و کربلای 4.
با کدام یگان رزمی میرفتید؟
عضو یگان خاصی نبودیم. ما شب عملیات با هر یگانی که میشد، میرفتیم و فردای عملیات هم با یگانهای دیگر بودیم؛ یعنی اینکه آزاد بودیم.
یعنی همه روحانیون به این شکل میآمدند جبهه؟
یکی از ویژگیهای جنگ برای من این بود که متعلق به مکان و یگان خاصی نبودم؛ بهعنوانمثال، امروز با بچههای شیراز بودم، فردا با بچههای شهر دیگری. البته بودند روحانیونی که از شهر و استانشان با یگانهای خودشان اعزام شده بودند و در سازمان رزم لشکر یا تیپ استان خودشان قرار داشتند و جای دیگری نمیرفتند؛ من اما وضعیتم متفاوت بود.
این متفاوت بودن به چه دلیل بود؟
خودخواسته بود. خودم خواسته بودم که به این شکل در جبهه حضور داشته باشم و از طرف دیگر به خاطر رفاقتی که با فرماندهان و مسئولان نمایندگی حضرت امام در قرارگاه خاتم داشتم، هماهنگ میکردم و میرفتم. البته کارت شناسایی و پلاک را داشتم. از این 12 نوبتی هم که به جبهه اعزام شدم، شاید سه چهار بار آن اعزام رسمی و بقیه غیررسمی بود
با توجه به نزدیکی سوم خرداد، ابتدا از حضورتان در خرمشهر بگویید!
من مدتی در خرمشهر بودم. آن قسمت خرمشهر که وصل به آبادان بود، دست ما بود. سمت دیگرش هم دست عراقیها بود. آن قسمت که دست ما بود، نگهداریاش خیلی سخت بود. نیرو نداشتیم، امکانات نداشتیم، سلاح و سنگر نداشتیم. داخل خانههای مردم بودیم و از خانهها به هم کانال زده بودیم. خاطرم هست عملیات آزادسازی خرمشهر که اتفاق افتاد، با بچههای هوابرد شیراز بودم. فراموش نمیکنم آن شب را. شب خیلی سختی بود. جایی بودیم که برای جانپناه خودروهای نظامی تعبیه شده بود. سقفی نداشت و گلولههای کاتیوشا بیوقفه مثل باران روی سرمان میبارید. کار به جایی رسید که مجبور شدیم اسم، مشخصات و محل زندگیمان را به همدیگر بگوییم تا اگر برای کسی اتفاقی افتاد، هویت افراد مشخص باشد. آن شب گذشت. فردا رفتم پیش بچههای سپاه بدر که بچههای خرمشهر بودند. هنوز شلمچه آزاد نشده بود؛ بالگردهای عراقیها، آنجا مرتب نشستوبرخاست میکردند و آتش عجیبی روی مواضع ما میریختند. ما در حاشیه جاده اهواز-خرمشهر جانپناهی درست کرده بودیم و بچهها آنجا بودند. عراقیها فهمیده بودند در محاصره هستند. فردا رفتیم آنطرف جاده. مقر فرماندهیشان تازه خالی شده بود. داخل سنگر عراقیها که میرفتم، سنگرهای زیرزمینی درست کرده بودند. خیلی مرتب بود. وسایلی که از گمرک خرمشهر برده بودند، آنجا بود؛ حتی اسباببازی بچهها، لباسها و لوازم مختلف مردم را از خانهها با خودشان آورده بودند داخل سنگرها. کولهپشتیهایشان، پر بود.
حضورتان در آبادان به چه شکل بود؟
من در آبادان مدتی با عقیدتیسیاسی ژاندارمری همکاری داشتم؛ مدتی هم با فرودگاه آبادان. برخی اوقات هم بهعنوان مبلغ یا بهعنوان طلبه رزمی تبلیغاتی اقامه جماعت داشتیم و گاها هم کلاس برگزار میکردیم.
و والفجر هشت؟
عملیات والفجر هشت، فوقالعاده سخت و پیچیده بود. آن عملیات را با بچههای لشکر امامحسین(ع) و گردان حضرت ابوالفضل بودم.
این اولین حضورتان با لشکر امامحسین (ع) بود؟
به شکل عملیاتی بله؛ ولی آنوقتی که هیچ عملیاتی هنوز شکل نگرفته بود و تیپ امامحسین(ع) در دارخوین مستقر بود، مدتی آنجا بهعنوان یک طلبه رزمی تبلیغی در خدمت دوستان اصفهانیام بودم .
رزمی تبلیغاتی یعنی به چه صورت؟
یعنی زمان عملیات، لباس نظامی میپوشیدیم، عمامه را توی کولهپشتیمان میگذاشتیم و اسلحه و کلاش دست میگرفتیم و مثل بقیه میجنگیدیم. فردای عملیات اما دوباره عمامه را روی سرمان میگذاشتیم. ازاینجا به بعد نماز جماعت بود، سخنرانی بود، دعا بود، پاسخ به پرسشهای شرعی بود.
والفجر هشت را چطور گذراندید؟
مرحله دوم والفجر هشت، بسیار سخت و طاقتفرسا بود. عراق برای این عملیات، نیروهای مخصوصش را که حتی سایزشان با سایر عراقیها نیز فرق میکرد، آورده بود؛ آدمهایی که خیلی تنومند، ورزیده و چابک بودند. مرحله دوم قرار شد گردان ما بزند به عراقیها. رفتیم جلو و از زیر نورافکنهای تانکهای عراقیها که تا هفتهشت کیلومتر را پوشش میداد، رد شدیم. بچهها زدند به خاکریز عراقیها و انهدام گستردهای از نیروها و تجهیزات انجام شد. جاده عراق را گرفته بودیم؛ اما عراقیها نمیدانستند جاده دست ماست. تا ظهر موضعمان را حفظ کردیم؛ اما از ظهر به بعد، ورق برگشت و با صدای مهیب تیراندازیها در عقب موضعمان، متوجه شدیم در محاصره عراقیها هستیم. وضعیت بهگونهای شده بود که از یک گردان 250نفره، تنها 40 نفر مانده و بقیه مجروح یا شهید شده بودند. دو تا طلبه هم در این جمع بودیم؛ من و حاجآقا محسن محمدی. عراقیها بهخوبی نیروهایشان را سازماندهی کرده بودند و به ستون یک داشتند میآمدند جلو.
و سرنوشت این چهل نفر؟
به آقای محمدی گفتم: نکنه عراقیها آمده و بچهها نتوانسته باشند کاری بکنند؟ وقتی رفتم، دیدم فقط ما دونفریم و کسی دیگر نیست. عراقیها هم داشتند میآمدند جلو.
یعنی از گردان شما، فقط دو نفر مانده بود!
بله. من بودم و حاجآقای محمدی. اسلحهام را از دست داده بودم. گشتم همانجاها و چند اسلحه و یک کلاش پیدا کردم. یک تیربار هم دیدم، رفتم سراغش؛ اما ازکارافتاده بود. یک خمپاره 60 هم بود که سوزنش شکسته بود و کاری از دستش برنمیآمد. یکلحظه به خودم آمدم و دیدم آقای محمدی هم نیست. خودم هستم و خودم؛ دستخالی! البته آنطرف جاده لشکر علیابنابیطالب(ع) را میدیدم با تعدادی از بچهها که دورتر از ما بودند.
راهی برای رسیدن به آنطرف جاده نبود؟
آنها نفر داشتند؛ ما اما پشتمان بسته بود. شرایط بهگونهای شده بود که امکان مدیریت نبود و هرکسی باید خودش تصمیم میگرفت. آخرین نفر بودم. ناونفس اینکه سینهخیز بروم یا از تکنیکهای نظامی استفاده کنم هم نداشتم. مرتب عراقیها آتش میریختند. روی زمین تیر که میخورد، گردوغبار پر میشد. در آن بلبشو کاری از اسلحهام برنمیآمد. یک ج 3 بود و یک ستون عراقی که 50 متری من بودند. شروع کردم به حرکتکردن و رفتن به آنطرف جاده پیش بچهها. همینطور که میرفتم، میگفتم: «ماشاءالله کان و مالم یشأ لم یکن…» یعنی اگر قرار باشد من تیر بخورم، میخورم؛ اگر قرار نباشد هم نمیخورم و اتفاقا آنجا هم اتفاقی نیفتاد. در معرض اصابت قرار گرفتم؛ ولی نه!
یعنی برای بار دوم از دست عراقیها فرار کردید؟
با هر زحمتی بود، فرار کردم و رسیدم به آنطرف جاده. یادم است وقتی رسیدم آنطرف جاده، شهید خرازی، خودش را با موتور گذاشت آنجا. هنوز تصویرش توی ذهنم زنده است. همینکه از روی جاده آمد پایین، موتور را انداخت سینه خاکریز و شروع کرد توی دوربین را نگاه کند؛ البته با چشم همهچیز قابلدیدن بود و نیازی به دوربین هم نبود. شهید خرازی آنجا، خیلی ناراحت و مضطرب شد؛ از اینکه برخی از بچهها آنطرف جاماندند و عدهای هم شهید شدند و خبری از آنها نبود. خبر شهادت برخی از فرماندهان لشکر هم آن موقع به ایشان رسید؛ مثل شهید قوچانی! جملهای که از شهید خرازی در آن لحظهها خاطرم مانده، این جمله بود که چندبار پشت سر هم به زبانشان آمد: «امشب تلافی میکنیم؛ امشب تلافی میکنیم.»
و خب میرسیم به کربلای چهار…
و ما ادراک کربلای چهار! خیلی عملیات عجیبی بود. بااینکه بسیار تلاش شد رعایت اصول امنیتی و اصل اختفا و… اتفاق بیفتد، متأسفانه لو رفت و اطلاعاتش دست عراقیها افتاد. آن عملیات، آخرین عملیاتی بود که جبهه رفتم و انتهایش رسید به اسارت و چهار سال زندگی در اردوگاههای عراق.
کربلای چهار را با کدام یگان رفتید؟
حدود 9 روز قبل از عملیات کربلای چهار، از قم حرکت کردم. قم یک اعزام کلی روحانیون به جنگ داشت. جمعیت زیادی اعزام شدند؛ من هم یکی از آنها بودم. آمدیم اهواز. بچههای اصفهان تصویر من را زمان اعزام در تلویزیون دیده بودند. آقای جاننثاری، فرمانده گردان حضرت ابوالفضل لشکر امام حسین(ع)، افرادی را مأمور کرده بود که فلانی را بیاورید همینجا پیش خودمان. دوسه روزی در اردوگاه شهید عرب که چند کیلومتر آنطرفتر از شهرک دارخوین بود، مستقر شدیم و بعد برای اینکه عراقیها متوجه نقلوانتقال نیرو نشوند، با ماشینهای باری کمپرسی که چادر روی آنها کشیده شده بود، رفتیم خرمشهر و دو سه روزی آنجا ماندیم.
و کی به عملیات رسیدید؟
در عملیات کربلای 4 قبل از اینکه بروم گردان حضرت ابوالفضل، چند روحانی بودیم در لشکر امامحسین(ع) که با شهید خرازی جلسهای داشتیم. در این جلسه حاجحسین، نقشه عملیات را اختصاصی برای ما تشریح و ما را بهطور کامل توجیه کردند و اینکه هدف، گرفتن بصره است. توضیحاتی دادند؛ ازجمله اینکه اول غواصان باید خط عراقیها را بشکنند؛ بعد نیروهای پیاده میروند جلو. جملهای که از ایشان به یاد دارم این است: اگر غواصها نتوانستند خط را بشکنند، ما با نیروهای پیاده و قایق باید خط عراقیها را بشکنیم و اگر لازم شد من خودم تیربار برمیدارم و میآیم توی عملیات…!