یادی از میراث معنوی مسافرت‌های نوروز

می‌گویند همیشه طنزنویس‌ها چیزهایی را می‌بینند و منعکس می‌کنند که دیگران اگرچه درک می‌کنند، اما نمی‌دانند چطور بیان کنند. «نوروز جمشاد» از طنزنویسان روزنامه‌های اصفهان در دهه‌های 30 تا 50 بود. او قلم زیبایی داشت و نکات اجتماعی را به‌خوبی و روانی بیان می‌کرد. یکی از طنزهای او را که به مناسبت نوروز 1343 چاپ شده است در اینجا می‌آورم.

تاریخ انتشار: 08:29 - پنجشنبه 1399/12/14
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
no image

از سنت‌های تقریبا کم‌رنگ‌شده و رو به فراموشی عید، میهمانی‌رفتن و میهمانی‌دادن بود. این نسلی که ما هستیم و اکنون در دهه چهل زندگی خود به‌سر می‌بریم، از این ایام شیرین و مسافرت‌های چندروزه به خانه عمو و دایی و… خاطرات فراوانی در ذهن داریم، حالا با تغییر سبک زندگی‌ها و خانه‌های کوچک آپارتمانی و حتی ضعیف‌شدن رابــطــه‌هــا و صــدالبــتــه مــجــازی‌شــدن دیدوبازدیدها، دیگر از این خاطرات، کمتر برای بچه‌های امروز ساخته می‌شود. درواقع ما این «میراث ناملموس» ارزشمند را نصفه‌نیمه به دست نسل بعد خواهیم داد.
 نوروز جمشاد، طنزنویس دهه 30، با رویکردی طنزآلود، میهمان‌های «سیل‌آسای» عید نوروز را در 1342 به تصویر کشیده  و خلاصه حرفش را به آن‌ها که دسته‌جمعی و بی‌خبر برای عید به خانه مردم می‌رفتند و چند روزی را به خوشی می‌گذراندند، زده است؛ زیرا کار طنزنویس همین است. کل مطلب برای ما میان‌سال‌ها آشناست؛ اما نمی‌دانم نسل حاضر چیزی از جنگ زرگری زن و شوهر برای بیرون‌کردن مهمانان می‌دانند یا خیر؟ آیا خبر دارند که آن روزها چقدر سفره‌ها باز بود و «درِخانه‌باز» یکی از صفات خوب آدم‌ها محسوب می‌شد؟ مطلب در اسفند 1342 به چاپ رسیده و تیتر آن «مهمان‌های ناخوانده شب عید» است. متن آن این‌گونه است: «سال پیش همین مواقع بود که بی‌خبر از همه‌جا نشسته بودیم که ناگهان دیدیم در می‌زنند. همین‌که در را باز کردیم چشمتان روز بد نبیند، از وحشت نزدیک بود زهره‌ترک بشویم. چون پشت در ده‌پانزده نفر مهمانِ ناخوانده قطار به قطار چمدان به دست، خاک‌آلود و خسته‌وکوفته، صف کشیده بودند. از این ده‌پانزده نفر، منِ بیچاره بخت‌برگشته فقط یک نفر را می‌شناختم. آن‌هم چطور؟ به‌این‌ترتیب که ایشان نوه دختری پسرخاله برادر یکی از دوستانم بود که برحسب اتفاق سال پیش که به تهران رفته بودم، یک روز افتخار چند دقیقه هم‌نشینی با ایشان در کافه‌ای دست داده بود و حالا او در تعطیلات عید هوسِ مسافرت به سرش زده و با عده‌ای از بستگان و آشنایانش می‌خواست بر سر من خراب شود! هنوز من جواب سلام و خوش‌وبش پنجمی را نداده بودم که حیاط و کریدور خانه اشغال شد و در یک چشم به هم زدن همه اتاق‌ها، حتی آشپزخانه و انبار هم مسخر شد. هرکجا نگاه می‌کردی چمدان به چشم می‌خورد و یک ساک، بازشده و لنگ و باز افتاده. جا برای سوزن انداختن نبود. خانه کوچک و بدون فضای ما مثل وقتی شده بود که زنگ راحت مدرسه‌ای را بزنند و بچه‌ها در اتاق و حیاط به سروصدا و آمدورفت مشغول شوند. من و زنم دست روی دست گذاشته، حیران و سرگردان در چشم هم نگاه می‌کردیم و نمی‌دانستیم چه باید کرد.»
نوروز جمشاد در ادامه مطلبش با ذکر عبارت: «چند روز بعد…» افزوده: «به هر ترتیبی بود ناراحتی‌ها را تحمل کردیم، سوختیم و ساختیم؛ ولی یک روز، دو روز،
ده روز، خیر مثل آنکه آن‌ها خیال داشتند تا آخر سیزده نوروز در اینجا بمانند. زنم از همان ساعت اول غرغر را شروع کرد.او مرتب می‌گفت که “اگر تو در تهران مزاحم آن‌ها نشده بودی، اگر جلوی شکم صاحب‌مرده را می‌گرفتی و در کافه با یکی از آن‌ها بستنی و شربت نمی‌خوردی، حالا کار به این جاهای باریک نمی‌کشید.” مادربزرگم در تأیید فرمایشات عروس خود می‌فرمودند که “مهمان مانند نفسه، وای به وقتی‌که بیاد و خارج نشه.” کلفت خانه از بس خرده‌فرمایش‌های آن‌ها را انجام می‌داد، با تغیر می‌گفت که “در دیزی بازه، حیای گربه کجا رفته.” خلاصه شب عیدی روزگار ما را سیاه کردند. دو سه مرتبه با خانم دعوای زرگری کردیم و دروغی به جان هم افتادیم و حتی یکی دو تا کوزه و گلدان را هم شکستیم؛ ولی مهمان‌های ناخوانده همه را می‌شنیدند و به روی مبارکشان نمی‌آوردند. گویی خانه ما ارث پدرشان بود؛ به آزادی می‌آمدند و می‌رفتند. یکی ساز می‌زد و دیگری آواز می‌خواند. دو نفر تخته‌بازی می‌کردند، چند نفر هم در وسط حیاط دم سایه آفتاب بازی می‌کردند، آن یکی حمام می‌کرد، آن دیگری رخت می‌شست، دو سه نفر هم حتی چند نفر از دوستان و هم‌ولایتی‌های خودشان را که دیده بودند، آدرس داده بودند که به دیدنشان بیایند. درست خانه ما حکم هتل را پیدا کرده بود؛ با این تفاوت که جایی برای زندگی صاحب هتل نبود.»
در بخش دیگری از این مطلب زیر عنوان «راه‌حل مادرزن» آمده است: «در این گیرودار که ما داشتیم مشعشعانه در برابر این مهمان‌های ناخوانده پررو عقب‌نشینی می‌کردیم، ناگاه سروکله مادرزنم پیدا شد. او ابتکار عملیات را به دست گرفت و جان ما را از شر این مزاحمانِ عید نجات داد. حیله این بود که با همه مهمان‌ها گرم گرفت و پس از آشنایی با اخلاق و روحیات آن‌ها، رو به من کرد و گفت که “کرایه منزل شش ماه عقب‌افتاده و همین امشب صاحب‌خانه برای وصولِ پول خود مراجعه می‌کند.  هر طوری هست باید لااقل اجاره دو ماه او را فراهم کرد و به او داد.
 چه خوب است که از همین دوستان و آشنایانی که یاد ما کرده و این‌طور سرافرازمان فرموده‌اند، مبلغی قرض کنیم و در حدود هشتصد تومان راه بیندازیم و به او بدهیم؛ و الا تا می‌آیید چشمتان را به‌هم بزنید، جل‌وپوستتان را به وسط خیابان خواهد ریخت.” هنوز این حرف از دهان مادرزنم بیرون نیامده بود که یکی از مهمان‌ها گفت: “من یکی را معاف بفرمایید. چون پول‌هایم تمام‌شده و بلیت گرفته‌ام که همین امروز حرکت کنم.” آن‌یکی بهانه آورد و گفت: “من هم باید طوری راه بیفتم که اداره‌ام دیر نشود و غیبت نکنم.” خلاصه هرکدام به عذری و بهانه‌ای چمدان‌های خود را دست گرفتند و از ترس اینکه مبادا مجبور شوند پولی به ما قرض بدهند راه خود را درپیش گرفتند و رفتند و ما از دست‌پررویی و مزاحمت و دردسرهای آنان نفسِ راحتی کشیدیم. این روزها باز بدنمان مثل بید می‌لرزد که مبادا درِ خانه باز شود و چمدان به دست‌های لوس و ازخودراضی وارد شوند» (اصفهان، ش 1172، 21 اسفند 1342).

  • اصفهان زیبا
    پایگاه خبری اصفهان زیبا

    عبدالمهدی رجائی

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط